در مجموعهی کم حجم "شکفتن در مه"، قطعاتی از سرودههای شاملو را میخوانیم که از ماندگارترین شعرهای معاصر به شمار میآیند. شاید بهترین توصیفی که از این شعرها میتوان داد این است که بگوییم "شکفتن در مه" چند قطعه از حافظانهترین کارهای شاعر بزرگ معاصر را فراروی ما میگشاید.
اگر قصیدهی نخست کتاب را از آن حذف کنیم، هارمونی یکنواختی که در هفت قطعهی اصلی کتاب حس میشود، چون شعری بلند، احساس و اندیشهی پیچیدهای را در خود نهفته است.
در میان این سرودهها "فصل دیگر" فضایی مه آلود دارد. انگار از کوچه باغی خیال انگیز میگذری. تمام بستر شعر، بیان حضور در حوزهی تداعی معانی است. مکاشفهای است از درون. ویژگی برجستهی تخیل است که ضربهی اصلی را در نخستین جملات براحساس خواننده وارد میکند:
بی آن که دیده بیند
در باغ
احساس میتوان کرد...
مهم نیست باغ چه فصلی را میگذراند. کلیت زندگی در حجمی از خاک و گیاه ما را در خود میپیچاند. این کلیت در "برگ" متجلی میشود. یعنی نمادی از زنجیرههای حیات، تبلور "کلروفیل"، با رگبرگهایی که سبزی جان را از آوند پیوسته به ریشهها میگیرد:
...در طرح پیچ پیچ مخالفسرای باد
یأس موقرانهی برگی که
بیشتاب
بر خاک مینشیند.
پارادوکسی که در این کلمات تعجب ما را برمیانگیزد، حضور موسیقی باد است. باد "مخالف سرا" که یادآور ترکیب کلاسیک "باد موافق "است، اما سرشتی پاییزی دارد. قاعده و قانون "باد" حرکت است و به طبع، برگ نمیتواند موقرانه بر خاک فرو افتد. ما این را در بطن شعر حس میکنیم. پارادوکس از همین جا آغاز میشود. برگ در موسیقی باد- که ساز مخالف میزند- در نمیپیچد؛ آرام بر خاک مینشیند. طبق قانون آیرودینامیک.
نگاه شاعر از پس پنجرهای که فاصلهی او را با درون برگ؛ در تأمل و مداقهای شاعرانه برمیدارد، آشوبی دیگر را هشدار میدهد. رابطهی معنایی و درونی "طرح پیچ پیچ مخالفسرای باد" با "آشوب شبنم":
بر شیشههای پنجره
آشوب شبنم است.
ره بر نگاه نیست
تا با درون درآیی و در خویش بنگری.
پیداست، این مکاشفه باید ژرفتر از دیدن و وادیدن یک چشم انداز خزانی باشد. خطایی در کار نیست. ادراک فرازبانی شاعر است که میخواهد حافظانه بسراید:
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموش ام و او در فغان و در غوغاست
این شیدایی درونی در بطن شعر "فصل دیگر"، زمانی به سوگسروده بدل میشود که "آفتاب و آتش" آن گرمای درون را در "رویای اخگری" ناچیز نمینماید. در بند دوم، یکسره روح ناآرام از دغدغهی حرکت به خاک سرد و سکون پرابهام آن معطوف میشود. شاعر نیازی نمیبیند خود را در گولوارههایی بپیچد که جای تردید و یقین را عوض میکند. هرچه هست، قطعیت یک واقعیت است. همان که در کلمات نخست شعر، ما را به تأمل در متن زندگی ترغیب میکند:
با آفتاب وآتش
دیگر
گرمی و نور نیست
تا هیمه خاک سرد بکاوی
در
رویای اخگری
"هیمه خاک سرد" همان خاکستر است. بازمانده ای از مرگ مطلق گیاه.
اما این حافظانهی شاملو، تا اینجا از واژگانی سرشار است: آفتاب/ آتش /گرمی / نور/.. برخلاف حافظ که "آتش " را تفسیر موبدانهی حیات میداند، شاملو خود را مأیوس از این گرما، حتی به "رویای اخگری " نیز دلخوش نمیکند. اینکه دریابیم حق در پس چه آفاقی فروخفته است، باید به دیدهای دیگر نگریست:
از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
آتش نهفته در حافظ، عشقی است که پیکرهی تنومند شعر او را رقم میزند، اما آیا شاعر امروز میتواند خود را پشت واقعیت پنهان کند؟ عصارهی شعر دو شاعر، نمایانگر زمانهای است که اگرچه در آفاقی متفاوت گذشتهاند، اما سرشتی یگانه را رقم میزنند:
این فصل دیگریست
که سرمایش
از درون
درک صریح زیبایی را
پیچیده میکند.
حافظ می گوید:
چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر زهواست
"درک صریح زیبایی" به مفهوم پیچیدگی ذهن است. "دماغ پر زهوا"یی است که سرخوشی روح را در ادراک شاعرانه از سرمایی زاییدهی " فصلی دیگر" زندهتر وسرشارتر میکند:
یادش به خیر پاییز
با آن
توفان رنگ و رنگ
که برپا
در دیده میکند!