My Elysium
درس معلم گر بود زمزه ی محبتی جمعه به مکتب اورد طفل گریز پای را
 

احمد شاملو sms-jok.royablog.ir

در نگاه‌ ات همه‌ی مهربانی‌هاست:
قاصدی که زندگی را خبر می‌دهد.

و در سکوت‌ات همه‌ی صداها:
فریادی که بودن را تجربه می‌کند.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

کوه با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود
و انسان با نخستین درد.

در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد-
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.



ادامه مطلب ...


محمدعلی شاکری یکتا 

نگاهی بر بلندای شعری کوتاه از احمد شاملو

در مجموعه‌ی کم حجم "شکفتن در مه"، قطعاتی از سروده‌های شاملو را می‌خوانیم که از ماندگارترین شعرهای معاصر به شمار می‌آیند. شاید بهترین توصیفی که از این شعرها می‌توان داد این است که بگوییم "شکفتن در مه" چند قطعه از حافظانه‌ترین کارهای شاعر بزرگ معاصر را فراروی ما می‌گشاید.

اگر قصیده‌ی نخست کتاب را از آن حذف کنیم، هارمونی یکنواختی که در هفت قطعه‌ی اصلی کتاب حس می‌شود، چون شعری بلند، احساس و اندیشه‌ی پیچیده‌ای را در خود نهفته است.

در میان این سروده‌ها "فصل دیگر" فضایی مه آلود دارد. انگار از کوچه باغی خیال انگیز می‌گذری. تمام بستر شعر، بیان حضور در حوزه‌ی تداعی معانی است. مکاشفه‌ای است از درون. ویژگی برجسته‌ی تخیل است که ضربه‌ی اصلی را در نخستین جملات براحساس خواننده وارد می‌کند:

بی آن که دیده بیند

                      در باغ

احساس می‌توان کرد...

 

مهم نیست باغ چه فصلی را می‌گذراند. کلیت  زندگی در حجمی از خاک و گیاه ما را در خود می‌پیچاند. این کلیت در "برگ" متجلی می‌شود. یعنی نمادی از زنجیره‌های حیات، تبلور "کلروفیل"، با رگبرگ‌هایی که سبزی جان را از آوند پیوسته به ریشه‌ها می‌گیرد:

...در طرح پیچ پیچ مخالف‌سرای باد

یأس موقرانه‌ی برگی که

                                  بی‌شتاب

 بر خاک می‌نشیند.

 

پارادوکسی که در این کلمات تعجب ما را برمی‌انگیزد، حضور موسیقی باد است. باد "مخالف سرا" که یادآور ترکیب کلاسیک "باد موافق "است، اما سرشتی پاییزی دارد. قاعده و قانون "باد" حرکت است و به طبع، برگ نمی‌تواند موقرانه بر خاک فرو افتد. ما این را در بطن شعر حس می‌کنیم. پارادوکس از همین جا آغاز می‌شود. برگ در موسیقی باد- که ساز مخالف می‌زند- در نمی‌پیچد؛ آرام بر خاک می‌نشیند. طبق قانون آیرودینامیک.

نگاه شاعر از پس پنجره‌ای که فاصله‌ی او را با درون برگ؛ در تأمل و مداقه‌ای شاعرانه برمی‌دارد، آشوبی دیگر را هشدار می‌دهد. رابطه‌ی معنایی و درونی "طرح پیچ پیچ مخالف‌سرای باد" با "آشوب شبنم":

بر شیشه‌های پنجره

                         آشوب شبنم است.

ره بر نگاه نیست

تا با درون درآیی و در خویش بنگری.

 

پیداست، این مکاشفه باید ژرف‌تر از دیدن و وادیدن یک چشم انداز خزانی باشد. خطایی در کار نیست. ادراک فرازبانی شاعر است که می‌خواهد حافظانه بسراید:

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموش ‌ام و او در فغان و در غوغاست

 

این شیدایی درونی در بطن شعر "فصل دیگر"، زمانی به سوگ‌سروده بدل می‌شود که "آفتاب و آتش" آن گرمای درون را در "رویای اخگری" ناچیز نمی‌نماید. در بند دوم، یکسره روح ناآرام از دغدغه‌ی حرکت به خاک سرد و سکون پرابهام  آن معطوف می‌شود. شاعر نیازی نمی‌بیند خود را در گولواره‌هایی بپیچد که جای تردید و یقین را عوض می‌کند. هرچه هست، قطعیت یک واقعیت است. همان که در کلمات نخست شعر، ما را به تأمل در متن زندگی ترغیب می‌کند:

با آفتاب وآتش

                  دیگر

گرمی و نور نیست

تا هیمه خاک سرد بکاوی

                               در  

                                    رویای اخگری

 

"هیمه خاک سرد" همان خاکستر است. بازمانده ای از مرگ مطلق گیاه.

اما این حافظانه‌ی شاملو، تا اینجا از واژگانی سرشار است: آفتاب/ آتش /گرمی / نور/.. برخلاف حافظ که "آتش " را تفسیر موبدانه‌ی حیات می‌داند، شاملو خود را مأیوس از این گرما، حتی به "رویای اخگری " نیز دل‌خوش نمی‌کند. اینکه  دریابیم حق در پس چه آفاقی فروخفته است، باید به دیده‌ای دیگر نگریست:

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند

که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

 

آتش نهفته در حافظ، عشقی است که پیکره‌ی تنومند شعر او را رقم می‌زند، اما آیا شاعر امروز می‌تواند خود را پشت واقعیت پنهان کند؟ عصاره‌ی شعر دو شاعر، نمایانگر زمانه‌ای است که اگرچه در آفاقی متفاوت گذشته‌اند، اما سرشتی یگانه را رقم می‌زنند:

این فصل دیگری‌ست

                         که سرمایش

                                         از درون

درک صریح زیبایی را

                           پیچیده می‌کند.

 

حافظ می گوید:

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب

که رفت عمر و هنوزم دماغ پر زهواست

 

"درک صریح زیبایی" به مفهوم پیچیدگی ذهن است. "دماغ پر زهوا"یی است که سرخوشی روح را در ادراک شاعرانه از سرمایی زاییده‌ی " فصلی دیگر" زنده‌تر وسرشارتر می‌کند:

یادش به خیر پاییز

                        با آن

توفان رنگ و رنگ

                        که برپا

در دیده می‌کند!

 



احمد شاملو" درد مشترك" شعر معاصرایران

نام‌ات را به من بگو
دست‌ات را به من بده
حرف‌ات را به من بگو
قلب‌ات را به من بده
من ریشه‌های تو را دریافته‌ام

 

 

 

اشک رازی‌ست
لب‌خند رازی‌ست
عشق رازی‌ست


اشک آن شب لب‌خند عشق‌ام بود.

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

من درد مشترک‌ام
مرا فریاد کن.

درخت با جنگل سخن‌می‌گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن‌می‌گویم

نام‌ات را به من بگو
دست‌ات را به من بده
حرف‌ات را به من بگو
قلب‌ات را به من بده
من ریشه‌های تو را دریافته‌ام
با لبان‌ات برای همه لب‌ها سخن گفته‌ام
و دست‌های‌ات با دستان من آشناست.

در خلوت روشن با تو گریسته‌ام
برای خاطر زنده‌گان،
و در گورستان تاریک با تو خوانده‌ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مرده‌گان این سال
عاشق‌ترین زنده‌گان بوده‌اند.

دست‌ات را به من بده
دست‌های تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن‌می‌گویم
به‌سان ابر که با توفان
به‌سان علف که با صحرا
به‌سان باران که با دریا
به‌سان پرنده که با بهار
به‌سان درخت که با جنگل سخن‌می‌گوید

زیرا که من
ریشه‌های تو را دریافته‌ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.

 


چهار شنبه 20 مهر 1390برچسب:شاملو,روزگار غریبیست,احمد, :: 1:24 ::  نويسنده : faraz khanbabaei       

هانت را می‌بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم.
دلت را می‌بویند

               روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

و عشق را
کنارِ تیرکِ راهبند
تازیانه می‌زنند.

               عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بُن‌بستِ کج‌وپیچِ سرما
آتش را
        به سوخت‌بارِ سرود و شعر
                                         فروزان می‌دارند.
به اندیشیدن خطر مکن.

               روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

آن که بر در می‌کوبد شباهنگام
به کُشتنِ چراغ آمده است.

               نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابانند
بر گذرگاه‌ها مستقر
با کُنده و ساتوری خون‌آلود

               روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند
و ترانه را بر دهان.

               شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کبابِ قناری
بر آتشِ سوسن و یاس

               روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

ابلیسِ پیروزْمست
سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.

               خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد


 31 نیر ماه 1385
از مجموعۀ «ترانه‌های کوچک غربت»

 


صفحه قبل 1 صفحه بعد

 
درباره وبلاگ

کوه با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود و انسان با نخستین درد. در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی کرد- من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان My Elysium و آدرس brokenangles.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان