My Elysium
درس معلم گر بود زمزه ی محبتی جمعه به مکتب اورد طفل گریز پای را
یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:موسیقی در اندیشه افلاطون, :: 18:39 ::  نويسنده : faraz khanbabaei       

موسیقی در اندیشه افلاطون

بی بی فاخره موسوی

چکیده

در کتاب «جمهور»، افلاطون «آرمانشهر» را بنا کرده است. تمام سازوکارها و قوانین این شهر، در جمهور به صورت دیالیتیک آمده است. وی به دقّت ذکر کرده است که چطور می توان مکانیزم آرمانشهر را بر اساس عقلانیّت پایه گذاری کرد. به اندیشه وی تداوم مقررات در آرمانشهر در گرو تربیت صحیح است. این تربیت شامل تربیت روحی و جسمی است. تربیت جسمی با ورزش و تربیت روحی با ریاضیات، نجوم و  موسیقی میسر می شود.

این کوتاه سخن، با روش استفهام متن نگاشته شده است و به این نکته تکیه دارد؛ چرا موسیقی در «اندیشه مدینه فاضله» افلاطون اهمیت دارد؟

 افلاطون، مدینه فاضله و موسیقی

 

افلاطون تربیت نفس انسانی را

«نور در چشم نابینا» می‌داند

هدف وی از تربیت هدایت نفس انسانی است

مدینه فاضله افلاطون با شرایط ویژه و شکل خاص آن، در علوم انسانی و اجتماعی اهمیّت دارد. در این آرمانشهر همه پارامترها جایگاه سنجی شده است. یکی از این پارامترها موسیقی است. در بسیاری از تفاسیر که درباره مدینه فاضله آمده است به این پدیده توجه زیادی نشده است. برخی بر این اعتقادند که در آرمانشهر موسیقی ممنوع شده است.

 

افلاطون به معماری انسانی مدینه فاضله اهمیت می‌دهد و طبقات آن را با دقّت و مقررات مشخص منظّم کرده است. در این طبقه بندی «تربیت» جایگاه به خصوصی دارد. وی تربیت نفس انسانی را «نور در چشم نابینا» می‌داند.  تربیت انسان را خروج از ظلمات و حرکت به سوی روشنایی می‌داند. هدف وی از تربیت هدایت نفس انسانی است.

از این دیدگاه تربیت به دو قسم دسته بندی می‌شود، «تربیت جسمی» و «تربیت روحی».  برای تربیت جسمی ورزش را توصیه می کند. امّا تربیت روحی اهمیّت زیادی برای ساکنین آرمانشهر دارد. برای ساختن انسانی که بتواند به تکامل برسد. نیاز به شیوه دیگری است. در کتاب 7 جمهور آمده است:

گفتم: ما قبلا  تربیت روحی و بدنی را برای آنان تجویز کردیم.

گفت: آری

گفتم: امّا تربیت بدنی مربوط به عالم کون و فساد است. زیرا هدف آن تحقیق در باب علل ازدیاد ونقصان قوای جسمانی است.

گفت: البته

گفتم: پس علمی که ما در جستجوی آن هستیم این نیست.

گفت: نه.

گفتم: آیا تربیت روحی هم که قبلا آن را تعریف نمودیم هدف ما نیست؟

گفت: اگر یادت باشد ما آن را قرینه تربیت بدنی قرار دادیم و گفتیم که به وسیله آن مردان جنگی ما به صفاتی که باید داشته باشند عادت خواهند کرد. یعنی نه تنها کسب علم می کنند بلکه به مدد موسیقی و قواعد ترکیب اصوات و هم آهنگی در روح آنان برقرار می گردد.

وی به غیر از موسیقی برای تربیت روحی به «ریاضیّات» و «نجوم» نیز اشاره می‌کرد. برای هر یک از این آموزشها  دلیل منطقی می‌آورد. وی تربیت هر یک از اعضا را به نحوی پرورش می‌دهد و این پرورش را ضروری می‌داند. علم نجوم برای پرورش و تربیت چشم و علم موسیقی برای تربیت گوش مناسب است. هماهنگی و توازن در روح نیز تاکید می‌شود. با تعمقی بیشتر در دیالوگ زیر این اندیشه مشخص است.

گفتم: اکنون آیا می توانی علم دیگری را پیشنهاد کنی که تحصیل آن برای منظور ما مناسب باشد؟

گفت: فعلا چیزی به نظرم نمی رسد.

گفتم: به نظر من حرکت فقط دارای یک شکل نیست. بلکه اشکال متعدّد دارد. شاید شخص عالم بتواند همه اشکال آن را بیان کند. ولی من خود دوشکل سراغ دارم.

گفت: آن دو کدامند؟

گفتم: یکی همان حرکت نجومی است که گفتیم، دوّمی هم قرینه آن است.

گفت: منظورت چیست؟

گفتم: ظاهرا همان طور که چشم برای مشاهده «حرکت نجومی » ساخته شده. گوش نیز برای  درک «حرکت آهنگها» ساخته شده است  و به قول پیروان فیثاغورث این دوعلم یعنی نجوم و موسیقی با هم برادرند.

 

ظاهرا همان طور که چشم برای مشاهده «حرکت نجومی » ساخته شده، گوش نیز برای  درک «حرکت آهنگها» ساخته شده است  و به قول پیروان فیثاغورث این دو علم یعنی نجوم و موسیقی با هم برادرند

افلاطون به یک مقوله در این کتاب 7 جمهور کمتر پرداخته است و فقط به شرح الزام آن بسنده کرده است. این عقیده را در جایی دیگر نیز شرح می‌دهد. این شرح و بسط در کتاب «قوانین» بیشتر چهره می‌نماید. در کتاب 7 قوانین بند 789، وی آشکارا  الزام ورزش از دوره جنینی را تاکید می‌کند. در گفتگوی بین مرد آتنی و کلیناس به «ضرورت پرورش روح انسان و آشنایی با موسیقی» تاکید می کند.

 

وی تاکید دارد انسانی که در جامعه سالم و آرمانشهر زندگی می‌کند باید تربیتی برنامه ریزی شده داشته باشد. این برنامه ریزی برای تک تک ساکنین آرمانشهر به اجرا گذاشته می‌شود. در غیراین صورت نمی‌توان گفت که تربیت افراد جامعه بی‌عیب و کامل خواهند بود. وی معتقد است که بشر ابعاد مختلف دارد و حرکت به صورت تک بعدی مفهوم ندارد. دو راه موسیقی و نجوم بدون ریاضیات نمی‌تواند موثر واقع شود. در نهایت وی این پرورش و تمرین را «تمرین جبن» می‌داند نه تمرین دلاوری و غلبه بر تشویش و ترس. 

 

هر نوع موسیقی نباید در جامعه رایج باشد. موسیقی که روح را به تکامل می‌رساند خود باید تکامل یافته باشد. اهمیت موسیقی در مدینه فاضله وی روح پرور بودن، ایجاد توازن و هماهنگی آن است.

  به عقیده وی در گذشته، موسیقی «قانون» ( منظور از قانون آلت موسیقی است که به این نام معروف است)  بوده است. به این مساله اشاره نیز می کند که  موسیقی قانون نیاکان انسان است و می تواند شیطانی یا انسانی باشد. می‌تواند روح را به سوی نیکی و سعادت هدایت کند یا اینکه به سوی رذالت براند. در غالب کلان نیز می‌تواند جامعه را به سوی رشد تعالی دهد یا اینکه منحرف کند.

 

در «جمهور» نیز سازمان دادن به آرمانشهر را بسیار مهم می‌داند و درباره تعداد بیشماری  از ساز و کارهای آن سخن می‌راند.  در همین ساخت و ساز به ارکان مهم آرمان شهر یعنی «سربازان» می‌رسد. درباره سربازان عقیده دارد که باید با موسیقی روحشان را پرورش داد و از تربیت بدنی یا ورزش نباید غافل ماند. زیرا پرورش روح و جان سربازان از اهمیت فراوانی برخوردار است و توازن و هماهنگی را برای آنان در پی خواهد داشت. امّا هر موسیقی را مجاز نمی داند. آلات دمی« نی و فلوت» و «چنگ» دارای موازین و سیمهای مختلف هستند و به جای اینکه در روح تاثیر مثبت داشته باشند باعث عصبانیّت سربازان  و جوانان می شوند. تنها آلاتی که دارای چهار سیم هستند از نظر وی مجاز شمرده می شود.

هر شعری را نیز نمی توان با موسیقی و آهنگ خواند و هر هنرمندی نیز نمی توان انتخاب کرد. هنرمندی را می‌توان یک هنرمند خوب دانست که با آوای طبیعت هم نوا شده باشد و توانسته باشد توازن مثبتی بین موسیقی و آوای طبیعت برقرار کند.

بنابراین در اندیشه وی سربازان و جوانان که جزء ارکان مهم جامعه هستند باید روحشان به وسیله موسیقی تعالی یابد و به کمال برسد. امّا هر نوع موسیقی نباید در جامعه رایج باشد. موسیقی که روح را به تکامل می‌رساند خود باید تکامل یافته باشد. اهمیت موسیقی در مدینه فاضله وی روح پرور بودن، ایجاد توازن و هماهنگی آن است. موسیقی باید  تن و روح ارکان اصلی اجتماع را به تعالی برساند.   

افلاطون مدینه فاضله ای را به تصویر می کشد که شاید نمی توان هیچ هنگام تحقّق آن را شاهد بود. امّا پدیده‌هایی که وی ساخته و برای آن علّت و معلول آورده و اندیشه های وی قابل تامل است. برخی به شدت وی را تخطئه می‌کنند و برخی وی را بی حد می‌ستایند. یک حقیقت پدیدار وجود دارد که وی تعمق بسیار داشته و این نشان دهنده اندیشه سیّال وی است. باید وی  دانشمندی برتر از زمان خودش بود و پس از او پدیده ای چون او که اندیشه‌ای چنین سیال و خلّاق داشته باشد، کمتر دیده شده است. 

منابع

  1. افلاطون، جمهور،م فواد روحانی، تهران، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ پنجم، 1368
  2. برن، ژان، افلاطون، سعید ابوالقاسم پورحسینی،تهران، انتشارات هما،1363
  3. مجموعه نویسندگان، افلاطون، دوره کامل آثار افلاطون، تهران، انتشارات  وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، چاپ سوم، 1380.
  4. William, Manio, 1998, La cite de Platon, paris, p132


یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:فریدریش نیچه, :: 18:35 ::  نويسنده : faraz khanbabaei       

فریدریش نیچه

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد
(تغییرمسیر از فردریش نیچه)
فریدریش نیچه
Nietzsche1882.jpg
شناسنامه
نام کامل فریدریش ویلهلم نیچه
دوره
مکتب فردگرایی، اگزیستانسیالیسم
پسانوگرایی، پساساختارگرایی
فلسفه قاره‌ای
تاریخ تولد ۱۵ اکتبر ۱۸۴۴
زادگاه پروس
تاریخ مرگ ۲۵ آگوست ۱۹۰۰
محل مرگ وایمار، امپراتوری آلمان
امضا
Friedrich Nietzsche Signature.svg
 

فریدریش ویلهلم نیچه (به آلمانیFriedrich Wilhelm Nietzsche)‏ (۱۵ اکتبر ۱۸۴۴ - ۲۵ اوت ۱۹۰۰) یک فیلسوف، شاعر، آهنگساز و فیلولوژیست کلاسیک بزرگ آلمانی بود.

از مشهورترین عقاید وی نقد فرهنگ، دین و فلسفه‌ٔ امروزی بر مبنای سؤالات بنیادینی دربارهٔ بنیان ارزش‌ها و اخلاق بوده‌است. نوشته‌های وی سبک تازه‌ای در زبان آلمانی محسوب می‌شد؛ نوشته‌هایی بسیار ژرف و پر از ایجاز، آمیخته با افکاری انقلابی که نیچه خود روش نوشتاری خویش را گزین گویی‌ها می‌نامید.


زندگی 

فیلسوفان بزرگ غرب
اسپینوزا
استوارت‌میل
اکویناس
آگوستین قدیس
برکلی
بیکن
پلانتینگا
پوپر
چامسکی
دکارت
راسل
سارتر
شوپنهاور
کانت
کیرکگارد
لاک
لایبنیتز
مارکس
ماکیاولی
نیچه
ویتگنشتاین
هابز
هایدگر
هگل
هیک
هیوم

او در ۱۵ اکتبر سال ۱۸۴۴ در لایپزیک پروس به دنیا آمد. به دلیل مقارنت این روز با روز تولد فریدریش ویلهلم چهارم، پادشاه وقت پروس، پدر او که معلم چند تن از اعضای خاندان سلطنت بود، به ذوق وطن‌خواهی از این تصادف خوشحال گردید و نام کوچک پادشاه را بر فرزند خود نهاد. خود او بعدها که بزرگ شد در یکی از کتاب‌هایش نوشت:

«این مقارنت به هر حال به نفع من بود؛ زیرا در سراسر ایام کودکی روز تولد من با جشنی عمومی همراه بود.»

پدر فریدریش از کشیشان لوتری بود و اجداد مادری او نیز همگی کشیش بودند. فریدریش نیچه اولین ثمره ازدواج آنها بود. آنها دو فرزند دیگر نیز به دنیا می‌آورند: الیزابت و ژوزف. وقتی نیچه پنج سال داشت، پدرش بر اثر شکستگی جمجمه درگذشت و او به همراه مادر، خواهر، مادربزرگ و دو عمه اش زندگی کرد. این محیط زنانه و دیندارانه بعدها تأثیر عمیقی بر نیچه گذاشت. از کودکان شریر همسایه که لانه مرغان را خراب می‌کردند و باغچه‌ها را ضایع می‌ساختند و مشق سربازی می‌نمودند و دروغ می‌گفتند متنفر بود. همدرسان او به وی «کشیش کوچک» خطاب می‌کردند و یکی از آنان وی را «عیسی در محراب» نامید. لذت او در این بود که در گوشه‌ای بنشیند و انجیل بخواند و گاهی آن را چنان با رقت و احساس بر دیگران می‌خواند که اشک از دیدگانشان می‌آورد. ولی در پشت این پرده، غرور شدید و میل فراوان به تحمل آلام جسمانی نهان بود. هنگامی که همدرسانش در داستان "موسیس سکه وولاً تردید کردند، یک بسته کبریت را در کف دست روشن کرد و چندان نگهداشت که همه بسوخت. این یک حادثه مثالی و نمونه‌ای بود: در تمام عمر در جستجوی وسایل روحی و جسمی بود تا خود را چنان سخت و نیرومند سازد که به کمال مردی برسد: «آنچه نیستم برای من خدا و فضیلت است.» وی از چهار سالگی شروع به خواندن و نوشتن و در ۱۲ سالگی شروع به سرودن شعر کرد. نیچه در همان محل تولد به تحصیل پرداخت.

تحصیلات [ویرایش]

در تاریخ تفکر جهان بی‌تردید از هر منظری که به شناخت و بررسی اندیشه و حیات متفکرین پرداخته شود، نیچه اندیشمندی بی‌بدیل و استثنایی جلوه خواهد کرد.[۱]

او پس از عید پاک ۱۸۶۵ تحصیل در رشته الهیات را (در نتیجه از دست دادن ایمانش به عیسی مسیح) رها می‌کند. نیچه در یکی از آثارش با عنوان «آنارشیست» می‌نویسد: «در حقیقت تنها یک مسیحی واقعی وجود داشته‌است که او نیز بر بالای صلیب کشته شد.». در ۱۷ اوت ۶۵، بن را ترک گفته رهسپار لایپزیش می‌شود تا تحت نظر ریتشل به مطالعه فیلولوژی بپردازد. او در دانشگاه لایپزیش به  آشنا گردید. در پایان اکتبر یا شروع نوامبر یک نسخه از اثر آرتور شوپنهاور با عنوان جهان به مثابه اراده و باز نمود را از یک کتاب فروشی کتاب‌های دست دوم، بدون نیت قبلی خریداری می‌کند؛ او که تا آن زمان از وجود این کتاب بی‌خبر بود، به زودی به دوستانش اعلام می‌کند که او یک «شوپنهاوری» شده‌است.

در ۲۳ سالگی به خدمت نظام برای جنگ فرانسه و پروس فرا خوانده شد، در سرباز خانه به عنوان یک سوارکار ماهر شناخته می‌شود:

«در اینجا بود که نخستین بار فهمیدم که ارادهٔ زندگی برتر و نیرومندتر در مفهوم ناچیز نبرد برای زندگی نیست، بلکه در اراده جنگ اراده قدرت و اراده مافوق قدرت است!»

در ماه مارس ۱۸۶۸ به دلیل مجروحیت، تربیت نظامیش پایان یافت و در نتیجه به‌عنوان پرستار در پشت جبهه گماشته شد.

نیچه از ۲۴ سالگی (یعنی از سال ۱۸۶۹ تا ۱۸۷۹ به مدت ده سال) به استادی کرسی فیلولوژی کلاسیک در دانشگاه بازل و به عنوان آموزگار زبان یونانی در دبیرستان منصوب می‌شود. در ۲۳ مارس مدرک دکتری را بدون امتحان از جانب دانشگاه لایپزیگ دریافت می‌کند. او در این دوران آشنایی نزدیکی با «یاکوب بورک هارت» نویسنده کتاب «تمدن رنسانس در ایتالیا» داشت. او هوادار فلسفهٔ آرتور شوپنهاور فیلسوف شهیر آلمانی بود و با واگنر آهنگساز آلمانی دوستی نزدیکی داشت. وی بعدها گوشهٔ انزوا گرفت و از همه دوستانش رویگردان شد.

او در طول دوران تدریس در دانشگاه بازل با واگنر آشنایی داشت. قسمت دوم کتاب  تا حدی با دنیای موسیقی «واگنر» نیز سروکار دارد. نیچه این آهنگساز را با لقب «مینوتار پیر» می‌خواند. برتراند راسل در «تاریخ فلسفه غرب» در مورد نیچه می‌گوید: «ابرمرد نیچه شباهت بسیاری به زیگفرید (پهلوان افسانه‌ای آلمان) دارد فقط با این تفاوت که او زبان یونانی هم می‌داند.»

با رسیدن به اواخر دهه۱۸۷۰ نیچه به تنویر افکار فرانسه مشتاق شد و این در حالی بود که بسیاری از تفکرات و عقاید او در آلمان جای خود را در میان فیلسوفان و نویسندگان پیدا کرده بود.

ترک شهروندی آلمان 

در سال ۱۸۶۹ نیچه شهروندی «پروسی» خود را ملغی کرد و تا پایان عمرش بی سرزمین ماند. او در حالی که در آلمان، سوئیس و ایتالیا سرگردان بود و در پانسیون زندگی می‌کرد بخش عمده‌ای از آثار معروف خود را آفرید. نیچه به مسیحیت خالص و پاک که به زعم او «در تمام دوران» امکان ظهور دارد احترام فراوان می‌گذارد و با عقاید مذهبی واگنر تضاد شدیدی پیدا کرد.

نیچه ادعا کرد که دارای تباری از یک خانواده سرشناس لهستانی است و بر این مساله اصرار زیادی نیز ورزید. از او نقل شده‌است که نوشته: «آلمان دارای ملتی بزرگ است چرا که مردمانش خون لهستانی در رگهایشان جاریست... من به لهستانی تبار بودن خود افتخار می‌کنم.» [۲][۳] نیچه نوشت: «به من گفته شده که نیاکانم از سرشناسان لهستانی بوده‌اند که حدود یکصد سال پیش به واسطه GetBC(110);

یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:کارل مارکس, :: 18:31 ::  نويسنده : faraz khanbabaei       

کارل مارکس

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد
 
کارل مارکس
Karl Marx 001.jpg
کارل مارکس
شناسنامه
نام کامل کارل هاینریش مارکس
مکتب سوسیالیسم
تاریخ تولد ۵ مه ۱۸۱۸
زادگاه تریر، پروس،
تاریخ مرگ ۱۴ مارس ۱۸۸۳
محل مرگ لندن,Flag of the United Kingdom.svg بریتانیا،
تأثیرگرفته از هگل، لودویگ فوئرباخ، آدام اسمیت،
ریکاردو، ژان ژاک روسو
تأثیرگذار بر فریدریش انگلس، ولادمیر ایلیچ لنین،
آنتونیو گرامشی، نوام چامسکی
تألیفات سرمایه، 
امضا
Karl Marx Signature.svg
 

کارل هاینریش مارکس (به آلمانیKarl Heinrich Marx) (زادهٔ ۵ مه ۱۸۱۸ در پروس - درگذشتهٔ ۱۴ مارس ۱۸۸۳ در لندن، انگلستان) متفکر انقلابی، فیلسوف، جامعه‌شناس، تاریخ‌دان،اقتصاددان آلمانی و از تأثیرگذارترین اندیشمندان تمام اعصار است.[۱][۲][۳] او به همراه فردریش انگلس، مانیفست کمونیست[۴] (۱۸۴۸) که مشهورترین رسالهٔ تاریخ جنبش سوسیالیستیاست را منتشر کرده‌است. مارکس همچنین مؤلف «سرمایه» مهم‌ترین کتاب این جنبش است. این آثار به همراه سایر تالیفات او و انگلس، بنیان و جوهرهٔ اصلی تفکر مارکسیسم را تشکیل می‌دهد.[۱] «تاریخ همهٔ جوامع تا کنون، تاریخ مبارزهٔ طبقاتی بوده است.» از جمله مشهورترین جملات مارکس دربارهٔ تاریخ است که در خط اول مانیفست کمونیست خلاصه شده‌است‌.

 


زندگی و تاثیرات 

کارل مارکس فرزند سوم هاینریش مارکس لوی (Marx Levi)، یک وکیل دادگستری یهودی بود که از خانوادهٔ خاخام‌های معروف شهر محسوب می‌شد. هاینریش «مارکس لوی» به خاطر محدودیت‌هایی که دولت پروس برای حقوق‌دانان یهودی قایل شده بود و به خاطر این که بتواند شغل خود را در دادگستری حفظ کند، به شاخهٔ پروتستان مسیحیت گروید و از آن پس خودرا هاینریش مارکس نامید. در سال ۱۸۲۴ فرزندان وی نیز به مسیحیت گرویدند.

کارل مارکس در شهر تریر دورهٔ دبیرستان را به پایان رساند و در دانشگاه شهر بن به تحصیل رشتهٔ حقوق پرداخت. یک سال بعد به برلین عزیمت کرد و در دانشگاه آن شهر در رشته‌های فلسفه و تاریخ به تحصیل ادامه داد. مارکس در سال ۱۸۴۱ با ارایهٔ تز دکترای خود دربارهٔ اختلاف فلسفهٔ طبیعت دموکریتوس و اپیکور تحصیلات دانشگاهی خود را از راه مکاتبه‌ای در دانشگاه ینا به پایان رساند. او به امید آن که بتواند در دانشگاه بن تدریس کند به آن شهر رفت ولی دولت پروس مانع اشتغال وی به عنوان استاد دانشگاه شد. مارکس در این زمان به روزنامهٔ نوبنیاد لیبرال‌های جبههٔ اوپوزیسیون شهر کلن پیوست و به عنوان عضو ارشد کادر تحریریهٔ روزنامه مشغول به کار شد. در این دوره مارکس یک هگلی بود و در برلین به حلقهٔ هگلی‌های چپ (شامل  و دیگران) تعلق داشت. در طول همین سال‌ها لودویگ فویرباخ نقد خود را از مذهب آغاز نموده و به تبیین دیدگاه ماتریالیستی خود پرداخت. ماتریالیسم فویرباخ در سال ۱۸۴۱ در کتاب جوهر مسیحیت به اوج خود رسید. دیدگاه‌های فویرباخ، به خصوص مفهوم  او، تاثیر زیادی بر سیر تحول اندیشه مارکس گذاشت. این تاثیرات را می‌توان به وضوح در کتاب «دست‌نوشته‌های اقتصادی فلسفی ۱۸۴۴» و به صورت پخته‌تری در کتاب سرمایه مشاهده کرد.

مارکس مبارزهٔ عملی سیاسی و فلسفی را به همراه دوست نزدیکش، فردریک انگلس، آغاز کرد و با او بود که یک سال پیش از انقلابات ۱۸۴۸ «بیانیهٔ کمونیست» را به رشتهٔ تحریر در آورد. مارکس در این سال‌ها با محیط دانشگاهی و ایده‌آلیسم آلمانی و هگلی‌های جوان قطع رابطه کرد و به مسایل جنبش کارگری اروپا پرداخت و از ابتدا در انجمن GetBC(108);

یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:آرمان‌شهر, :: 18:28 ::  نويسنده : faraz khanbabaei       

آرمان‌شهر

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد
 
Utopia.jpg

آرمان‌شهر (در زبان‌های غربی utopia) برای نخستین بار توسط  در سال ۱۵۱۶ در کتابی به همان عنوان بکار گرفته شد. پیش‌تر مفهوم‌های مشابهی از این واژه در آرای فلاسفه یونان باستان (افلاطون و ارسطو) عرضه شده و در فلسفهٔ اسلامی از آن به عنوان «مدینه فاضله» یاد شده است.

آرمان‌شهرخواهی(به انگلیسی: utopianism) عبارت است از دلبستگی به ایجاد یا خیال‌پردازی درباره‌ی یک نظم اجتماعی آرمانی.[1] از روزگار افلاطون تاکنون بسیاری از نویسندگان طرح جامعه‌های آرمانی ریخته‌اند و همچنین بسیاری از گروه‌های دینی و بهبودخواهان سیاسی در اروپا کوشش‌هایی برای برپاکردن جامعه‌های آرمانی کرده‌اند.[۱]

ریشهٔ واژه 

اصل واژه utopia یونانی است و معنی آن «جایی که وجود ندارد» یا «ناکجاآباد» می‌باشد.

ویژگی 

آرمان‌شهر نمادی از یک واقعیت آرمانی و بدون کاستی است. همچنین می‌تواند نمایانگر حقیقتی دست نیافتنی باشد. از افلاطون به‌عنوان نخستین فیلسوف آرمان‌گرای اندیشهً غرب نام می‌برند. درواقع آرمان شهر با مفهوم ایده افلاطون هماهنگی کامل دارد. این اندیشهٔ وی را می‌توان در رساله جمهوریش یافت. در ، افلاطون سیاست را به عرصه‌های گسترده تری همچون دولت و قانون اساسی بسط می‌دهد. افلاطون خطوط اصلی که برای سازماندهی یک شهر آرمانی لازم است را به تصویر می‌کشد. به همین سبب از وی به‌عنوان بنیانگذار این اندیشه نام برده می‌شود.

اتوپیا Utopia واژه ای است مركب از OU(او) یونانی به معنای «نفی» و كلمه ی TOPOS(توپوس) به معنای «مكان» می باشد؛ بنابر این از لحاظ لغوی به معنای «لامكان»می باشد.

تاریخچه

 

آرمان شهر از نگاه ابونصر فارابی، دانشمند ایرانی 

در متن‌های دینی و اساطیری ایران باستان و در ادبیات پارسی آنجا که به ایران باستان پرداخته شده، از جامعه آرمانی این جهانی بسیار یاد شده است.در این بررسی، آنچه ما می جوییم، اندیشه آرمانی است، زیرا چنین اندیشه‌ای پژواک آرزوهای نیاکان ما برای دست یابی به کمال و رستگاری بوده است. در اوج درخشش فرهنگ اسلامی، ابونصر فارابی، حکیمی فرزانه از خاور ایران، اندیشه شهر آرمانی را در کتاب خود به نام "اندیشه‌های اهل مدینه فاضله" مطرح ساخت و جامعهٔ آرمانی بر پایه اندیشه فلسفی و در قالب مفاهیم شریعت اسلامی پی افکند.صفت "فاضله" گویای آرمان حکیم در جست و جوی جامعه کمال مطلوب بود. مدینه فاضله در اندیشه فارابی، از معموره (۱) زمین آغاز می‌شود و در کوچکترین حد خود، به شهر اطلاق می گردد.چنین نگرشی، افزون بر اینکه از مفهوم اسلامی "درالاسلام" سرچشمه می گیرد، بسی فراتر از محدوده جغرافیایی ملت هاست.دریافت فارابی از جامعه کامل، جامعه‌ای بزرگ است که ملتهای بسیار را در برگرفته و چنانچه رهبری آرمانی زمام را به دست گیرد "مدینه فاضله" در محدوده آن تحقق خواهد یافت.مدینه فاضله فارابی، جامعه ایست کاملآ روحانی که تصور جزئیات آن بسی دشوار است.با این که بحث وی گسترده و مفصل است، اما همه جا به کلی گویی بسنده می‌کند و به روابط ملموس سیاسی و اجتماعی نمی پردازد. جامعه مدنی (اجتماع مدنی) برای نظام طبقاتی مدینه فاضله، آگاهی اجمالی به دستگاه فلسفی فارابی ضرورت دارد.زیرا ساختار شهر آرمانی وی پژواک ذهن و برداشت عقلانی وی از نظام کائنات است.در دستگاه فلسفی فارابی، همه کائنات از فیضان وجود نخست یا ذات پروردگار پدید آمده است و موجودهای عالم در نظامی متنازل قرار گرفته اند.بدین ترتیب که پس از موجود نخست که مبداء المبادی است، سلسله مراتب موجودهای عالم به ترتیب "الانقص فالانقص" از کمال به نقصان سیر می‌کند تا به مرحله‌ای می رسند که گامی فروتر از آن نیستی محض است. از این رو در شهر آرمانی فارابی، خیر افضل (سعادت آدمی و نیکی برین) تنها در اجتماع مدنی به دست می آید نه در اجتماعی که از آن کمتر یا ناقص باشد و انسانها به حکم سرشت و برای رسیدن به کمال، نیازمند همکاری و تشکیل اجتماعند، نیازهای آدمی چنان متنوع و فراوان است که هیچ کس به تنهایی نمی تواند همه آنها را برآورده سازد.این اجتماع و تقسیم کاری اجتماعی است که همه افراد را در دستیابی به خواسته‌هایشان کامیاب می سازد.بنابراین جامعه مدنی محصول تقسیم کار اجتماعی است و تنها در جامعه‌ای که انسان به کمال و سعادتی درخور آن است، دست می یابد.فارابی و ابن سینا و خواجه نصیرالدین طوسی به پایگاه فرد در اجتماع بر حسب سرشت و استعداد او نظر دارند و بر این باورند که اگر فرد در جامعه به کاری که طبیعت او اقتضا دارد و هر کس بر حسب سرشت و شایستگی ذاتی خویش به کاری بپردازد و سلسله مراتب اجتماعی و سیاسی بر حسب شایستگی افراد تشکیل شود مدینه فاضله در زمین تحقق پیدا می کند.

هدف آرمان شهر 

فارابی هدف و غایت شهر آرمانی را رسیدن به سعادت می داند سعادت، خیر مطلق است و خیر آن چیزی است که به وجهی در رسیدن انسان به خوشبختی سود افتد.سعادت مورد نظر فارابی تنها، سعادت این جهانی نیست، بلکه سعادتی است که همه زندگانی این جهانی آدمی را به وجه دلخواه تامین کند و هم رستگاری او را در جهانی دیگر تحقق بخشد.هدف و منظور از آفرینش انسان نیز، رسیدن او به سعادت است، اما لازم است که انسان، نخست سعادت را بشناسد.

آرمان‌شهرخواهی و مارکسیس

اصطلاح «آرمان‌شهرخواهی» (اوتوپیسم)در نوشتارهای مارکسیستی کاربرد خاصی دارد. این صاطلاح با کتاب انگلس به نام سوسیالیسم علمی و سوسیالیسم آرمان‌شهری نامدار شد. مارکسیست‌ها کسانی را که با انگیزه‌های اخلاقی و بشردوستانه سوسیالیسم را سفارش می‌کنند، خیالپرداز(اوتوپیک) می‌خوانند و این نوع سوسیالیسم را به نام «سوسیالیسم خرده بورزوایی» رد می‌کنند. به عقیده‌ی مارکسیست‌ها، سوسیالیسم با عمل انقلابی در جامعه‌ی موجود (نه با بیرون رفتن از آن به شیوه‌ی بنیانگذاران آرمان‌شهرها) و تعبیر نظام آن بر حسب قانون‌های ناگزیر تاریخ دست‌یافتنی است نه با اندرزگویی.از این رو «اوتوپیسم» در ادبیات مارکسیستی برابر با خیال‌پردازی است.



یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:آینده فلسفه چیست؟ , :: 18:20 ::  نويسنده : faraz khanbabaei       

قسمت اول

آینده فلسفه چیست؟ 

داوری‌اردکانی، رضا - آینده ی فلسفه یکی از مسائل مطرح در فلسفه است ؛ یعنی یکی از مسائلی است که فسلفه ی امروز باید به آن بیاندیشد.

اگر در اوایل فسلفه، این پرسش پیش می آمد که فلسفه با آینده چه ارتباطی دارد و آینده ی فلسفه چیست، شاید فلاسفه سؤال را بی حجم تر از آن می دانستند که بخواهند جواب خاصی بدان بدهند و معین بکنند که آینده ی فلسفه چیست و یا حتی پاسخ دهند که ما آینده ی فلسفه را نمی دانیم. این سؤال برای افلاطون، سؤال بی وجهی بود. اما آیا فلسفه ی افلاطون با زمان ارتباط داشته یا نداشته است؟ ما امروز می توانیم به طور زمانی فکر کنیم و فلسفه را به زمان و تاریخ نسبت دهیم و فلسفه را در تاریخ فلسفه ببینیم.

 

لااقل تصور آینده ی فلسفه ی تاریخ برای متکلمان، به این معنا دشوار بوده است. به خصوص برای کسانی که فلسفه را نزدیک به حکمت می دانستند این مطلب دشوار است، چرا که حکمت، زمان ندارد. حکمت، کمال پیدا نمی کند. حکمت، تاریخ ندارد. اما فلسفه، تاریخ دارد. فلسفه از یک زمانی شروع شده و نوعی تفکر است که در زمان به وجود آمده و بسط خاص خودش را داشته است. ما در تاریخ فلسفه که از سقراط شروع می کنیم و به زمان معاصر می رسیم، بسط معین و خاصی را در تاریخ فلسفه تشخیص می دهیم و البته این بسط کمابیش بسته به تفسیرهای ما متفاوت می شود. امروز که ما به تاریخ فلسفه نگاه می کنیم، حتی افلاطون و ارسطو را آن طور می بینیم که تاریخ بعد از آنها، آن چنان که با تفکر ایشان رقم خورده است، به ما نشان می دهد.

هگل عبارت عجیبی مبنی بر این که افلاطون و ارسطو مدینه ی یونانی را نابود کردند، بیان می کند. به عبارت دقیق تر افلاطون و ارسطو در فلسفه ی خودشان، پایان تاریخ یونانی را اعلام کردند. برای همه ی ما فهم این عبارت و تفهیم آن بسیار دشوار است، چرا که افلاطون و ارسطو، بزرگان آتن هستند. آنها در واقع معلمان قانون اساسی آتن هستند. ارسطو کتاب مهم " قانون اساسی 58 مدینه ی یونانی " را نوشته که تنها و منحصراً، قانون اساسی آتن از آن برای ما به جای مانده است. قانون اساسی، با علم و اطلاعی که ما از قانون اساسی آتن داریم، میراث و یادگار ارسطو است. با توجه به این که همه ی فیلسوفان، شاگرد ارسطو هستند، بنابراین یکی از شاگردان ارسطو است که چنین اعلام می کند که افلاطون و ارسطو به تاریخ یونانی پایان دادند. مگر نه این بود که در زمان ارسطو، شاگرد دیگر ارسطو، آمد و آتن را گرفت و به حکومت سبک آتنی پایان داد؟ البته این که اسکندر به دوره ی آتنی و به حکومت آتنی پایان داده، یک اتفاق بوده است و می توانست که اتفاق نیافتد. یعنی اگر اسکندر نمی آمد، شاید سبک و سیاق حکومت آتنی و مدینه ی آتنی دوام پیدا می کرد. باید توجه کرد که اگر این سبک و سیاق، می خواست که دوام پیدا کند، بعد از آمدن اسکندر نیز دوباره کار آتن به روال سابق بر می گشت. وقتی قرار نیست یک دوره ای تمام شود، هجوم ها و حمله های اتفاقی نمی تواند آن دوران را تمام کند. یکی از بزرگ ترین فجایع تاریخ فاجعه ای است که در کشور ما با حمله مغول ی اتفاق افتاد. از این زمان تا زمان ما بیش از 700 سال گذشته و این دوره، دوره ی تاریخی عجیبی است. این 700 سال تاریخ جنگ های مخوف، جنگ های شیمیایی، جنگ های اتمی و جنگ های کثیف ضد اخلاقی بوده است. گر چه هیچ جنگی، اخلاقی نیست و هر چند ممکن است که جنگی ضروری باشد، اما اخلاقی نخواهد بود. اما شاید هیچ حمله و هجومی آن چنان ویرانگر و بی رحم نبوده که حمله ی مغول به ایران بوده است. شما می دانید که در بعضی جاها مغول ها نه فقط به حیوانات رحم نکردند، بلکه هیچ گیاهی را هم باقی نگذاشتند. کشتار و نابودی ای که مغول ها در ایران کردند، در هیچ تاریخی اتفاق نیافتاده است. بدین جهت کسانی که در باب تاریخ،همکاران ما هستند و نیز هموطنانی که در خارج از کشور هستند، ولی به کشورشان تعلق خاطر دارند و در این زمینه مطالعاتی کرده اند، همگی، تاریخ این هفتصد، هشتصد سال را فرع و نتیجه ی حمله ی مغول می دانند. ایشان هر عیب و حسنی را به این مطلب بر می گردانند. البته من با این مطلب که کسی بگوید که مغول ها آن چنان وحشت و رعبی در دل مردم ایران ایجاد کردند که این رعب، تاریخ این کشور و ملت شد و از این مطلب، نتیجه گیری های سیاسی بگیرند و اصولاً با چنین نظراتی موافق نیستم. من این معنا را نمی فهمم.

ببینید، یکی از فجیع ترین عمل های تاریخ، مسیر تاریخ را تغییر نداد. بر خلاف آن چه که مشهور است که مغول ها، تفکر را، شعر را و عرفان را از بین بردند، این حرف ها، اصلاً هیچ وجهی ندارند. حوادث اتفاقی تاریخ اصلاً در تاریخ علم و فرهنگ و تفکر، هیچ اثری نمی توانند بگذارند. چنین حرف هایی که مغول آمد و شعر و فقه را در ایران متوقف کرد، شعار است. اصلاً چنین چیزی نیست. در آن زمان، شعر و فقه در اوج خود نبودند یا اگر در اوج بودند، آیا می توان گفت که چرا در اوج بودند؟ زیرا مغول ها در زمانی به ایران حمله کردند که ایران سعدی داشت ؛ شعر فارسی سعدی و مولوی داشت. اما توجه کنید که این موضوع قطع نشد و هنوز 100 سال نگذشته بود که حافظ آمد. نه شعر قطع شد و نه علم قطع شد. انحطاطی که کم و بیش در تاریخ ها اتفاق می افتد، همیشه و در همه جا بوده است. پس این چنین نبوده است که مغول بیاید و این حوادث را بیافریند.

اسکندر، هم یونانی و هم شاگرد ارسطو بود و با توجه به این مطلب اگر هم می خواست که آتن را نابود کند، نمی توانست چنین کاری را انجام دهد. پس شما نمی توانید بگویید که آمدن اسکندر سبب نابودی مدینه ی آتنی شد. بلکه مدینه ی آتنی با فلسفه نابود شد.

می دانید که خاصیت فلسفه جهانی شدن است. فلسفه از ابتدا جهانی بوده است. مثلاً این که رواقیان نوعی پوزیتیویسم را عنوان کردند و جهانی بودن را که به جهان وطنی تعبیر می شود، اعلام نمودند، اتفاقی نبوده است. فلسفه ی جهان وطنی با اطلاقی جهانی، فلسفه ی بشر را مطرح می کند. در گذشته یونانیان چنین می گفتند که در مدینه ی یونانی آدم وجود ندارد، بلکه یونانی وجود دارد و اصالت با یونانی بودن، بود. آنان می گفتند که گروه های مردم در سراسر جهان، چنینند که یا هلن هستند و یا بربرند. اما فلسفه، این تقسیم بندی را نمی پذیرد.

سقراط فضایل را مطرح می کند. افلاطون و ارسطو در باب فضایل بحث می کنند ؛ البته مدینه را هم نمی توانند از یاد ببرند و از قلم بیاندازند. مدینه ی فاضله، مدینه ی بشری است، مدینه ی جهانی است و متعلق به بشر است. مدینه ی فاضله، متعلق به هیچ قوم خاصی نیست. ما سراسر فکر نیستیم، فیلسوفان نیز یک سره تفکر نیستند و تعلقات خودشان را دارند. فیلسوفان نیز آدم هستند و زندگی می کنند. ما باید از افلاطون توقع داشته باشیم آتنی نباشد، این توقع بی جایی است او آتنی است و در آنجا زندگی کرده و با دین و آیین و روش زندگی آتنی بار آمده است. با این که افلاطون به آتن تعلق خاطر دارد و این تعلق خاطر نیز طبیعی است، اما آن چه که به عنوان تفکر از افلاطون باقی مانده، امری جهانی است. امروز همه ی مردم جهان آثار افلاطون را می خوانند، درک می کنند و تفسیر می کنند. او در عین حال که متعلق به یونان است، متعلق به یونان نیست. افلاطون کسی است که آینده ی جهان را رقم زده است. او حکومت فیلسوف مدار می خواست. همان طور که از ظاهر لفظ بر می آید، چنین حکومتی اصلاً قابل تحقق نبوده است. چه کسی گفته که چنین حکومتی قابل تحقق نبوده است؟ البته خود افلاطون می گوید که حکومت فیلسوف مدار غیر قابل تحقق است. این مطلب را شما در آثار افلاطون از زبان سقراط می شنوید که این حکومت قابل تحقق نیست. البته این یک نظر مقابل نیست و این نظر افلاطون در باب جهان است. آن چه ما به صورت تحت اللفظی از حکومت فیلسوفان می فهمیم، آن است که جامعه ای تشکیل شود که عده ای فیلسوف در رأس آن قرار بگیرند و فلسفه بگویند و البته چنین چیزی متحقق نمی شود ؛ زیرا که فیلسوفان قادر به انجام این کار نیستند و قابلیت این کار را ندارند.

« جز به خردمند نفرما عمل

گرچه عمل کار خردمند نیست »

فیلسوف نمی تواند حاکم باشد ؛ زیرا کسی که همواره پرسش می کند و همواره آگاه است که چه می کند و چه می گوید و چرا می گوید، نمی تواند حاکم باشد. حکومت و اهل حکومت بودن، مخصوص گروه های ویژه ای از مردم است و همه ی مردم نمی توانند حکومت کنند. البته حاکمان متفکری هم وجود دارند، اما تفکر ایشان در عمل است که ظاهر می شود. چنین حاکمانی، اهل عمل هستند ؛ اما فیلسوفان و شاعران اهل عمل نیستند.

« حافظ خام طمع، شرمی از این قصه بدار

عملت چیست که مزدش دو جهان می خواهی »

فیلسوف و شاعر اهل عمل نیستند، بلکه اهل تماشا هستند. بنابراین اصلاً توقع نداشته باشید که آن چه که از افلاطون یا فارابی در مورد حکومت حاکمان نقل شده است، متحقق شود.

اگر به تفسیر فارابی توجه بفرمایید، می بینید که فارابی، فیلسوف و پیامبر را یکی می کند و حکومت را به پیامبر می دهد و چنین حکومتی را نیز قابل تحقق می داند. اما چنین حکومتی در چه حد قابل تحقق است؟ در حدی که فارابی در تاریخ از چگونگی حکومت پیامبران دیده است. پس فیلسوفان هم به همین نحوه می توانند حکومت کنند.( حکومت فیلسوفان چیست؟ در دوره اسلامی ما ) من همیشه در جوانی، به این فکر می کردم که فلسفه ای که از یونان به ما رسیده، در تاریخ ما چه اثری داشته است. آیا فلسفه ی یونان برای ما تفنن بوده و در حاشیه ی تاریخ قرار گرفته است؟ آیا کسانی هم که به آن پرداختند در حاشیه قرار گرفتند و با آن به تفنن پرداختند؟ البته نمی توانسته این گونه باشد. چون اگر بود فلسفه ی ما در آن زمان، مانند امروز در حد لفظ می شد و تنها آن را در دانشگاه می خواندیم و با آن زندگی نمی کردیم. در این سال های اخیر، کما بیش، فلسفه یک نشاط نسبی ای پیدا کرده است ؛ ولی ما هنوز با فلسفه چنان که باید، اُنس نداریم و فلسفه چنان که باید در خلوت ما راه پیدا نکرده است. خشنود نباشید که فلسفه در کوچه و بازار زیاد شده است و در روزنامه از آن زیاد دم می زنند. خشنودی زمانی جا دارد که فلسفه در خلوت ما راه پیدا کند، در حالی که هنوز فلسفه در خلوت ما راهی پیدا نکرده است. مسأله برای من این بود که سر و کار ما با فلسفه چه بود؟ اگر کسی چنین بگوید که فلسفه، چیزی بود که از یونان نزد ما آمد، اما کاری نکرد و اثری از خود به جای نگذاشت، من اصلاً نمی پذیرم. مگر می شود که بزرگان فکر و علم، چنین همت فوق العاده ای بکنند و بروند و یک زبان مرده ـ زبان یونان آن دوره ـ را یاد بگیرند و آثاری را که گرد و غبار تاریخ روی آن نشسته است گرد آوری کنند و گرد و غبار آنها را بزدایند و سپس این آثار را به زبان خودشان برگردانند و در آن تأمل بکنند و صاحب نظر شوند و با این همه، تأثیری نپذیرفته باشند؟ مگر ممکن است این چیزها با تفنن، اتفاق بیافتد؟ این چگونه تفننی است که کسانی از قوم ما بروند زبان یونانی را خوب یاد بگیرند و آثار یونانی را ترجمه بکنند و دست به کاری بزنند که اثر بزرگی در تاریخ بگذارد؟ همان طور که می دانید،اصل بعضی از کتاب های یونانی از میان رفته، اما ترجمه ی عربی آنها موجود است. اروپاییان نیز از طریق همین ترجمه های عربی به این آثار توجه کرده و به آنها علم پیدا کرده اند. چنین حرکتی از جانب دانشمندان ما با تفنن صورت نمی گیرد. این یک حادثه ی تاریخی است . بلافاصله بعد از ترجمه، کسانی پیدا شدند که در این علم صاحب نظر بودند و با فلسفه، تفنن نمی کردند. اما این فلسفه چه اثری در عالم ما داشته و چه تحولی در عالم ما به وجود آورده است و با تاریخ ما چه پیوستگی ای دارد؟ پاسخ به این سؤال بسیار مشکل است. من، خودم، در باب در متن و یا در حاشیه بودن فلسفه در عالم اسلام و ایران، مردد بودم. بررسی این مقوله در عالم اسلام مشکل نیست، زیرا فلسفه در همه جای عالم اسلام، نبوده است.

فلسفه در ایران و مدتی هم در مغرب اسلامی بوده است ؛ پس فلسفه در همه ی عالم بزرگ اسلام نبوده و به هر جایی هم که رفته، حتی به مغرب، از ایران رفته است. توجه کنید که از مغرب چیزی به این جا نیامده و این از عجایب تاریخ است. یعنی علمای ما از ابن باجه، ابن طفیل، ابن رشد و حتی ابن خلدون هیچ چیز نمی دانستند، اما این هر سه از آن چه که در علم و فکر و فرهنگ و معارف ما می گذشت، به خوبی اطلاع داشتند. به هر حال فلسفه در ایران بود. این را حمل بر ناسیونالیسم و ناسیونالیست بودن نکنید، بلکه این حقیقت تاریخ است. من نمی گویم که فلسفه در ایران با زبان فارسی تجدید حیات کرده است. در مورد زبان عربی هم چنین نمی گویم، برای این که ابن سینا و سهروردی، کتاب هایشان را به زبان فارسی نوشتند. اما به هر حال فلسفه در این سرزمین و در این فرهنگ، تجدید حیات کرده است. من نمی دانم اثر فلسفه در فکر و ذکر و زندگی و معاملات و مناسبات و سیاست ما چه بوده است ؛ زیرا بررسی این امر، کار بسیار مشکلی است. من یک بار به یکی از اساتید بزرگ که ادیب و فقیه و مورخ است، گفتم که من تمایل دارم که بگویم فلسفه از طریق منطق و علم اصول، حتی در اجتهاد ما، اثر گذاشته است و از این طریق در معاملات و مناسبات و نحوه ی زندگی ما نیز مؤثر بوده است. معمولاً وقتی من می گویم که فکر می کنم یعنی این طور به نظرم می رسد، می خواهم بگویم که تردید هم دارم. ایشان گفتند که در این که می گویی تردید نکن، همین طور بوده است. خوب ما در این مورد بحث نکردیم ؛ بحثش مشکل است. یعنی به هر کس که بگویی در باب این معنا شواهد و دلایل بیاور و نشان بده، شاید به آسانی از عهده بر نیاید. شاید هم من دارم ضعف خودم را به همه نسبت می دهم. من در کوششی که در این زمینه کردم، متوجه شدم که این مطلب بسیار مجمل است. علایق دیگر من هم مانع این شد که همه ی عمر و زندگیم را صرف این کار کنم و به این جهت این کار را رها کردم. اما این رها کردن به معنای این نیست که از فکرم دور شده باشد، اما به هر حال تتبع و پژوهش در این زمینه را رها کردم.

فلسفه آمد و روی مسیحیت دست گذاشت و در نتیجه مسیحیت اروپایی را به وجود آورد. اگر جایی در کتاب مهمی که ژیلسون در مورد فلسفه ی قرون وسطی نوشته است، به این گفته برخورد کردید که فلسفه ی مسیحی وجود حقیقی دارد، اما فلسفه ی اسلامی وجود ندارد، تعجب نکنید ؛ برای این که در آنجا فلسفه، مسیحی شد و یا بهتر بگویم مسیحیت، فلسفه شد. مشکل است که شما بگویید فلسفه ی قرون وسطی، کلام است ؛ اگر چه که کلام هم هست ؛ اما توماس، یکی از فیلسوفان بزرگ قرون وسطی، متکلم نیست. جمع مسیحیت و فلسفه ی قرون وسطی، جمع دشواری است. این ها ـ فلسفه و مسیحیت ـ فقط در کنار هم قرار نگرفته اند، بلکه فلسفه در قرون وسطای اروپا - قرون وسطی برای اروپا است، ( زیرا تاریخ ما که اول و آخر ندارد؟) - جمع خاصی از مسیحیت و فلسفه شده است. در هر حال ماهیت این جمع هر چه که بوده، نشان دهنده ی تأثیر فلسفه در اروپا است. فلسفه، راه اروپا را معین کرد. همین فلسفه بود که به تجدد رسید. درست است که ما در پدید آمدن رنسانس و تجدد، مسیحیت را مؤثرتر می دانیم و اگر بخواهیم سهم اسلام را مقایسه کنیم، حتی اسلام را موثرتر می دانیم، اما چنانچه فلسفه نبود،اصلاً عکس العمل مسیحیت هم به صورتی که شما در رنسانس دیدید، نمی بود. فلسفه بود که لوتر را پرورد وزمینه ساز عکس العمل لوتر را بود. در دوره ی جدید، ایده آل افلاطون و ارسطو، به روشنی خودش را نشان می دهد. فیلسوفان باید حکومت کنند و این امر در دوره ی جدید متحقق می شود.

یکی از دوستان جوان من پرسید که( فلسفه کذب نیست ؟)و البته به حق هم سؤال می کرد که اگر ما نتوانیم احکام فلسفه را تصدیق یا تکذیب کنیم، پس چه کنیم؟ ما کارمان این است که دلیل بیاوریم، نقض کنیم، رد کنیم، اثبات کنیم و اگر جایی صدق و کذب نباشد در این صورت، رد و اثبات هم معنی ندارد ؛ در حالی که فلسفه مجال رد و اثبات است. من در پاسخ می گویم که فلسفه حتماً مجال رد و اثبات و استدلال است. فلسفه جای بحث است و هر جا که بحث می شود، صواب و خطا هم به کار می رود. اما آنجا که من گفتم فلسفه مجال صواب و خطا است، منظور خیلی روشنی دارم که توضیح دادنش چندان مشکل نیست. من می گویم که وقتی می خواهید اهمیت یک فلسفه را بدانید، در باب آن بحث کنید و آن را تعیین کنید، مخالفت ها و موافقت های شما ملاک نیست ؛ بنابراین نمی توانید چنین بگویید که من این مطلب را رد کردم و در نتیجه تکلیفش را معین کردم. به طور مثال نمی توانید بگویید که من دکارت را قبول ندارم، بنابراین دکارت باطل است و به دنبال آن دکارت را رها کنید ؛ یا بگویید که این کتاب دیسکول به درد نمی خورد. به نظر من این کتاب، فلسفه نیست ؛ پس من به دیسکول چه کار دارم؟ کتاب های دیگر را می خوانم که خیلی بهتر از این هستند. کسانی که من را می شناسند، می دانند که من به فلسفه ی اسلامی جسارت نمی کنم و همین طور می دانند که من چه اعتقادی به فلسفه ی اسلامی دارم. همین جا به شما بگویم که اگر شما فیلسوفان آینده هستید، بدون فلسفه ی اسلامی و بدون رسوخ در فلسفه ی اسلامی، در آینده فیلسوف نمی شوید. بنابراین اگر می خواهید فیلسوف شوید، حتماً باید فلسفه اسلامی بدانید. اما وقتی فلسفه به درس و به لقلقه ی لسان تبدیل می شود، مطالب انتزاعی ای که با جان ما و با زندگی ما و با تاریخ ما هیچ ارتباطی ندارد، می نویسد و به ما نمی گوید که کجا هستی و به کجا نگاه می کنی، چه کار می توانی بکنی و به کجا می توانی بروی. ( هر که می خواهد در فلسفه باشد، دُر و گوهر باشد؟). می دانید چنین فلسفه ای چیست؟ چنین فلسفه ای در واقع علمی است که تفاوتش با علم در این است که علم به درد می خورد، اما این گونه فلسفه به درد نمی خورد. شما درست یا غلط، فیزیک می خوانید در حالی که درست و غلطش تاریخی است. ما آموزه های انسان بزرگی مثل نیوتون را کنار می گذاریم. توجه داشته باشید که نمی گوییم آموزه های او غلط است، اما کنارشان می گذاریم. اخلاق نیوتون به نحو جدید تری به درد می خورد. علم به درد می خورد، اما اگر شما فقط بر غلط و درست بودن فلسفه تأکید کردید، در آن صورت فلسفه، علمی می شود که به درد نمی خورد و تفننی می شود. من فلسفه ی مال شما را رد می کنم، برای این که به علمی مشغول هستید که به کار ما نمی آید و به کار هیچ کس دیگری هم نمی آید. یعنی صاحبان فلسفه و دارندگان فلسفه نمی توانند فلسفه را مصرف کنند. حال آن که نجار می تواند نجاریش را به کار ببرد. من و شما، فلسفه را نمی توانیم مصرف کنیم، اما این بدان معنی نیست که فلسفه بی اثر است. ممکن است فلسفه چنان اثر بزرگی بگذارد که از اثر مکانیکی، نجاری، تاریخ و جامعه شناسی و هر علم دیگری بیشتر باشد. من گاهی گفتم و باز تکرار می کنم که سعدی به درد نمی خورد ؛ یعنی با شعر سعدی نان و آبی تأمین نمی شود. شاید اگر خود شاعر هم در زمان ما بود، معطل نان وآب می ماند. اما شما مقام سعدی را در ایران و در زبان فارسی می دانید. اگر سعدی نبود، ما نمی دانستیم که چه بودیم. اگر سعدی نبود من نمی دانستم که زبان فارسی چه بوده است. سعدی جایگاهی دارد که نمی توانید با محاسبه آن را تعیین کنید. من یک کتاب کوچکی از آلبر کامو ترجمه کردم. کامو از علایق جوانی من بود. این نوشته چهار تا نامه به یک دوست فرضی آلمانی نازی است. جمله ی اول این کتاب که ترجمه اش برای من خیلی دشوار بود و نمی دانستم چگونه تعبیر کنم، این بود که عظمت کشور من قیمت ندارد. جمله، خیلی ساده است و معنی آن هم خیلی روشن است، ولی نمی دانستم چگونه تعبیرش کنم و چگونه آن را بنویسم. بعد همین جمله را نوشتم. این جمله یعنی این که شما نمی توانید نرخی روی عظمت کشور من بگذارید ؛ یعنی این عظمت، سنجیدنی نیست و به حساب و اندازه در نمی آید. یعنی کشور من برای من فوق همه چیز و فوق ارزش است. اول عظمت کشور من را می سنجیم و بعد با عظمت کشور من به عنوان ملاک، عظمت های دیگر را می سنجیم. حال پرسش این است که سعدی چه فایده ای دارد. ما نمی توانیم فایده ی سعدی را اندازه بگیریم ؛ برای این که به حساب در نمی آید، مصرف کردنی نیست، مصرف شدنی هم نیست. چیزی که مصرف کردنی و مصرف شدنی نباشد که ارزش ندارد.

فلسفه مثل علم کاربرد ندارد. فلسفه علم کاربردی نیست، هر چند که علم است. همیشه فیلسوفان سودای این را داشتند که فلسفه را به چیزی نظیر علم کنونی تبدیل کنند. این سودا و میل همواره در فلسفه بوده است که فلسفه، علم بشود. حتی مرد بزرگی که می خواست محی فلسفه باشد و تا اندازه ای هم در اروپا محی فلسفه بود، یعنی ادموند هوسرل، قصد داشت که فلسفه را به علم تبدیل کند. این سودا، یک سودای قدیمی است. این سودا مربوط به این می شود که آیا فلسفه، درستی و غلطی، دارد یا ندارد. فلسفه می خواست که علم شود و در این راستا می خواست که به علم درست تبدیل شود. این سودا و این رویا در پوزیتیویسم، به نحوی تعبیر شد. پوزیتیویسم اعلام کرد که دوره ی متافیزیک تمام شده و عصر علم یعنی عصری که صورت جهان، صورت علم است، فرا رسیده است. یعنی فلسفه تمام شده، به علم تبدیل شده و علم تحقق پیدا کرده است. ما در زمانی هستیم که صورت جهان، صورت علم است. یعنی علم تکلیف همه چیز جهان را معین می کند. شما پوزیتیویست هستید یا نیستید، مهم نیست، اما این حرف نادرست نبود. این حرف شاید تا اندازه ای سطحی بود، اما نادرست نبود. البته این حرف سطحی بود و قریب صدسال بعد یک حوزه ای به نام نئوپوزیتیویسم پدید آمد. نئوپوزیتیویسم فکر کرد که این رؤیا ـ علم شدن فلسفه ـ رؤیای صادقه بوده و محقق شده است و علم جای همه چیز را گرفته و اینک حلال همه ی مسائل شده است ؛ منتهی با سر، محکم، به دیوار خورد. این سر، چنان محکم به دیوار خورد که نئوپوزیتیویسم نابود شد و دفتر نئوپوزیتیویسم در نوردیده شد.



 

فلسفه، مدینه فاضله را نابود کرد 

سایر مطالب - دکتر رضا داوری، در مقاله جدیدی که در خبرآنلاین منتشر شده، به مسئله نابودی مدینه ی فاضله یونانی توسط فلسفه پرداخته است .

داوری در بخشی از این مقاله نوشته است : " هگل عبارت عجیبی مبنی بر این که افلاطون و ارسطو مدینه ی یونانی را نابود کردند، بیان می کند. به عبارت دقیق تر افلاطون و ارسطو در فلسفه ی خودشان، پایان تاریخ یونانی را اعلام کردند. برای همه ی ما فهم این عبارت و تفهیم آن بسیار دشوار است، چرا که افلاطون و ارسطو، بزرگان آتن و در واقع معلمان قانون اساسی آتن هستند. با توجه به این که همه ی فیلسوفان، شاگرد ارسطو هستند، بنابراین یکی از شاگردان ارسطو است که چنین اعلام می کند که افلاطون و ارسطو به تاریخ یونانی پایان دادند. نمی توان گفت که آمدن اسکندر سبب نابودی مدینه ی آتنی شد. بلکه مدینه ی آتنی با فلسفه نابود شد."

وی در ادامه اظهار کرده است : " سقراط فضایل را مطرح می کند. افلاطون و ارسطو در باب فضایل بحث می کنند ؛ البته مدینه را هم نمی توانند از یاد ببرند و از قلم بیاندازند. مدینه ی فاضله، مدینه ی بشری است، مدینه ی جهانی است و متعلق به بشر است. مدینه ی فاضله، متعلق به هیچ قوم خاصی نیست. آن چه که به عنوان تفکر از افلاطون باقی مانده، امری جهانی است. امروز همه ی مردم جهان آثار افلاطون را می خوانند، درک می کنند و تفسیر می کنند. او در عین حال که متعلق به یونان است، متعلق به یونان نیست. افلاطون کسی است که آینده ی جهان را رقم زده است. او حکومت فیلسوف مدار می خواست. "

استاد فلسفه افزوده است : " همان طور که از ظاهر لفظ بر می آید، چنین حکومتی اصلاً قابل تحقق نبوده است. این مطلب را شما در آثار افلاطون از زبان سقراط می شنوید که این حکومت قابل تحقق نیست. البته این یک نظر مقابل نیست و این نظر افلاطون در باب جهان است. آن چه ما به صورت تحت اللفظی از حکومت فیلسوفان می فهمیم، آن است که جامعه ای تشکیل شود که عده ای فیلسوف در رأس آن قرار بگیرند و فلسفه بگویند و البته چنین چیزی متحقق نمی شود ؛ زیرا که فیلسوفان قادر به انجام این کار نیستند و قابلیت این کار را ندارند.
فیلسوف نمی تواند حاکم باشد ؛ زیرا کسی که همواره پرسش می کند و همواره آگاه است که چه می کند و چه می گوید و چرا می گوید، نمی تواند حاکم باشد. حکومت و اهل حکومت بودن، مخصوص گروه های ویژه ای از مردم است و همه ی مردم نمی توانند حکومت کنند. البته حاکمان متفکری هم وجود دارند، اما تفکر ایشان در عمل است که ظاهر می شود. چنین حاکمانی، اهل عمل هستند ؛ اما فیلسوفان و شاعران اهل عمل نیستند."



مقدمه
1. براي بررسي و تطبيق مدينه فاضله افلاطون و جامعه ديني عصر ظهور، لازم است به دو سؤال پاسخ داده شود: مباني انديشه مدينه فاضله افلاطون چيست؟ و مباني انديشه جامعه ديني عصر ظهور کدام است؟
افلاطون فيلسوفي دوئاليسم است، يعني به وجود دو عالَم اعتقاد دارد: عالَم واقعي و حقيقي که همه حقايق به صورت ثابت و ازلي در آن مستقرند. وي، اين عالَم را عالَم مُثُل ناميده که آن را عالم صُور و معقولات هم گفته‌اند. عالم ديگر، جهان محسوس است که پديده‌ها در آن متغير و جزئي‌اند.
به نظر افلاطون، شناخت و معرفت (اپيستمه) هنگامي تحقق پيدا مي‌کند که متعلق معرفت، ثابت و کلي باشد؛ يعني علم فقط به کليات تعلّق مي‌گيرد. او، کليات ثابت و لايتغير را در عالَم مُثل جاي مي‌دهد و آنها را مانند قواعد رياضي مي‌داند. اما عالم محسوسات در نظر او متغير و جزئي است و علم و شناخت واقعي به آن تعلق نمي‌گيرد بلکه آن را ظن و گمان (دوکسا) مي‌داند. 
افلاطون طبق اين اصول و مباني، فضيلت و کمال واقعي را شناخت و رسيدن به حقايق ثابت و ازلي مي‌داند که در عالَم مُثل موجودند. لذا در بحث معرفت‌شناسي، قایل به تذکار، يعني يادآوري است. به اعتقاد وي ما در ابتدا، حقايق عالَم مُثل را مشاهده کرده بوديم اما به دليل هبوط و جدايي از آن جهان، دچار فراموشي شده‌ايم. لذا بايد سير و سلوک عقلي و کوشش فراوان کنيم تا دوباره آن حقايق را مشاهده نماييم.
با توجه به اين اصول و مباني، قصد اصلي افلاطون از تأسيس مدينه فاضله، فراهم کردن زمينه‌اي براي سهولت در معرفت به حقايق ازلي و ثابت است. وي تأسيس مدينه‌اي را در نظر داشت که سکان‌دارش به عالَم مُثل رسيده و به چگونگي رسيدن و سير به آن عالم را کاملاً آگاه است. او تدابير و قوانيني را در آرمان‌شهر برمي‌گيرد که موجب رشد فکري و آموزش افراد جامعه مي‌شوند و در نهايت، شناخت به حقايق و رسيدن به کمال نهايي را در پي خواهند داشت.
از ابتداي کتاب جمهوري، چنين به نظر مي‌آيد که افلاطون از تأسيس مدينه فاضله، پيدايي عدالت حقيقي را براي رسيدن به هدف نهايي (سعادت کامل) در نظر داشته است. سعادت کامل آدمي در شناخت و معرفت عالم مثل و مثال، خير تعريف مي‌شود. مباني انديشه جامعه ديني امام عصر(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) همان اصول و مباني دين مبين اسلام است که قرآن و سخنان پيامبر مکرم اسلام(صلّی الله علیه و آله و سلّم) و امامان معصوم(علیهم السلام) به خوبي آنها را تبيين کرده‌اند.
اولين و مهم‌ترين اصلي که جامعه ديني و الهي عصر ظهور، سرلوحه کار خود قرار مي‌دهد، خدا‌محوري و توحيد است. خداي يگانه همواره حاضر و ناظر امور است. خلقت جن و انس از آن روي بوده که تنها او را بپرستند:
«وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُون»‌؛ 
جن و انس را نيافريدم جز براي آن‌كه مرا بپرستند.
عبوديت خداي واحد، جز در سايه معرفت و شناخت او، امکان‌پذير نيست. هنگامي که حقيقت معرفت و حقيقت قرآن و کلام خدا تبيين گردد، شناخت خداي واحد و توحيد تحقق مي‌يابد. تفسير باطن قرآن و تبيين حقيقت کلام خدا، تنها بر عهده پيامبر و معصومان(علیهم السلام) است؛ زيرا ايشان به حقيقت خداوند و صفات او معرفت کامل دارند. شناخت حقيقي در آرمان‌شهر مهدي موعود(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) تحقق خواهد يافت؛ زيرا در اين آرمان‌شهر، وليّ خدا و باطن حقيقت، ظهور و حضور مي‌يابد. با چنين معرفتي، تقرب به خدا و وصال او که هدف نهايي اديان الهي و دين اسلام است، محقق خواهد شد.
2. ظهور امام زمان(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) در قرآن وعده داده شده است. همچنین روايات معصومان(علیهم السلام) بر ظهور ايشان دلالت و تصريح دارد. وجود مقدس امام زمان(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) پس از ظهور، حکومت و مدينه فاضلة متناسب با آن حکومت را بنا مي‌گذارد. اين حکومت و مدينه فاضله، انسان‌ها را از بند ظلم و ستم رها مي‌سازد. آن حضرت همچنین در قالب برنامه‌هاي ديني و اخلاق اسلامي، انسان‌ها را به سعادت ابدي، به معناي واقعي کلمه رهنمون خواهد نمود. اين سعادت ابدي چيزي جز قرب الي‌الله نيست.
او مي‌آيد تا وعده الهي محقق گردد؛ او مي‌آيد تا بشر طعم واقعي عدالت، سعادت، فضيلت و خير را بچشد؛ او مي‌آيد تا گم‌گشتگان راه حقيقت را به سر‌منزل مقصود برساند؛ او مي‌آيد تا شيفتگان به ولايت و اهل‌بيت(علیهم السلام) را ياري نمايد؛ او مي‌آيد تا معرفت و علم حقيقي را به دانش‌پژوهان و تشنگان حقيقت اعطا فرمايد. 
آن امام که منصوب از جانب خدا و پيامبرش است، حکومتي الهي دارد. علم و معرفت امام معصوم از جانب خداست. امام عصمت دارد، لذا فعل و قولش الهي خواهد بود. او خليفه واقعي خدا به شمار مي‌رود؛ نوري خدايي است که عالم را با وجود مقدسش روشن مي‌کند و حيات واقعي به انسان و عالم مي‌دهد. نبض حيات عالَم در دست اوست. پس شايسته و لازم مي‌نمايد که در انتظار او باشيم و هر لحظه به ياد او و براي خشنودي‌اش گام برداريم.
3. وقتي سخن از حکومت الهي حضرت ولي‌عصر(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) به ميان مي‌آيد، اولين چيزي که به ذهن هر مؤمن مسلماني خطور مي‌کند، عدالت‌گستري است. در آن مدينه فاضله، هيچ‌گونه ظلم و ستمي راه ندارد يعني هر چيزي سر جاي خودش قرار دارد.
دانشمندان و فلاسفه هم در طول تاريخ انديشه، از دوران باستان تاکنون، در فکر حکومتِ عدالت‌گستر و مدينه فاضله بوده‌اند. حتي طرح‌ها و نظريات خودشان را بيان کرده‌اند. از جملة ايشان افلاطون [427 يا 428 ـ 348 قبل از ميلاد] حکيم يوناني است. او در اثر معروفش جمهوري به تأسيس مدينه فاضله مي‌پردازد.
در اين مقاله، مدينه فاضله افلاطون را با جامعه ديني مطلوب امام زمان(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) بررسي و مقايسه خواهيم نمود. آن‌چه در اين مقاله تبيين شده، تطبيق کامل اين دو نيست. اميد است محققان ارج‌مند با پژوهش‌هاي بيشتر بتوانند حق مطلب را بهتر ادا نمايند.
4. با توجه به اين‌که افلاطون فيلسوفي يوناني است و يونانيان قایل به خلقت نيستند، مقايسه اين نوع تفکر با انديشه الهي اسلامي که شالوده و اصول تفکرش بر خلقت و آفرينش مبتني است، تا حدودي مشکل مي‌آفريند. اما با وجود اين، وي آرمان‌شهرش را تا حدودي بر اساس علمِ اخلاق تدوين کرده است، يعني نظريه سياسي‌اش با علم اخلاق او ارتباط نزديک دارد. 
به نظر افلاطون، قوانين اخلاقي مطلقي وجود دارد که بر همه آدميان و همه کشورها حکومت مي‌کند. به نظر وی حقايق تمام اشياء و موجودات در عالم ديگري است و آن را عالم مُثل ناميده است. در آن‌جا حقايق همه موجودات وجود دارد؛ حقيقت عدالت، حقيقت انسان، حقيقت زيبايي، حقيقت تک‌تک موجودات و اشياء. افلاطون، هر کدام از اين حقايق را به عنوان «مثال» ناميده است؛ «مثال خير» را بالاترين و باارزش‌ترين حقيقت مي‌داند، سعادت انسان را رسيدن به مثال خير (خير اعلا) دانسته است.
اگرچه افلاطون در ابتداي جمهوري بدنبال عدالت در جامعه و فرد است ولی در ادامه براي يافتن عدالت، ناگزير مي‌شود جامعه‌اي را تأسيس نمايد تا عدالت واقعي در آن ديده شود. اما هدف افلاطون واقعاً و صرفاً اين نبوده است، بلکه افلاطون معتقد است که در چنين دولت‌شهري، به فضيلت و سعادت ابدي مي‌رسد.
با توجه به اين نکات اخلاقي و حقيقت‌يابي در فلسفه افلاطون، توانستيم روزنه‌اي بيابيم تا وارد بحث و بررسي شويم و عزم خود را جزم نماییم تا بتوانیم بررسی و تطبیق این دو دیدگاه را پیش ببریم.
5. آيا مدينه فاضله افلاطون تحقق‌پذير مي‌نمايد؟ البته اين سؤال از خود افلاطون هم شده است.
افلاطون در کتاب جمهوري بيان کرده که شايد چنين مدينه‌اي تحقق نيابد و يا بسيار مشکل باشد، اما اين نوع حکومت و دولت‌شهر، لازمه زندگي سعادت‌مندانه است و در آن مي‌توان به کشف حقايق ثابت و ازلي دست يافت.
بعضي معتقدند که افلاطون با طرح چنين نظريه‌اي، به اوضاع و احوال سياسي زمانه خودش توجه داشته و کوشش وی براي اصلاح اوضاع جاري و در جهت هدايت جامعه و حکومت بوده است. 
عده‌اي هم معتقدند که جامعه افلاطون، آرماني بوده است که انسان‌ها بايد در حد توانشان به آن نزديک شوند، اما نمی‌توانند به صورت نسخه‌اي مو‌به‌مو از آن تقليد نمايند. 
اما شایسته آن است که اين مسئله را از زبان خود افلاطون بشنويم. او در کتاب جمهوري به زبان سقراط با ديگران به بحث و بررسي عدالت و تأسيس مدينه پرداخته است.
از سقراط سؤال کردند: ... از چه راه مي‌توان جامعه و دولتي را که وصف کردي به مرحله واقعيت درآورد. 
سقراط پاسخ داد: اگر نتوانيم ثابت کنيم که چنان جامعه‌اي امکان دارد به مرحله واقعيت درآيد، اين امر دليل نارسايي تصوير ماست. 
افلاطون معتقد است، فقط فيلسوفِ واقعي مي‌تواند چنين جامعه‌اي را هدايت کند، لذا در ادامه مي‌گويد: ... اگر در روزگاران گذشته، زماني ضرورتي اجتناب ناپذير، فيلسوفان راستين را در کشوري ناگزير ساخته باشند که زمام حکومت را به دست گيرند، يا امروز در کشوري بيگانه، چنين وضعي برقرار باشد، و يا اگر در آينده روزي چنين واقعه‌اي روي بنمايد، فقط در آن زمان است که مي‌توانیم گفت نظام سياسي مورد نظر ما قدم به مرحله واقعيت گذاشته يا خواهد گذاشت، و تنها در چنان وضعي ممکن است خداي فلسفه بر جامعه آدميان حکم براند. تحقق آن وضع به هيچ وجه محال نيست گرچه خود تصديق مي‌کنم که بسيار دشوار است. 
همچنین گفته است: اگر از ميان آنان [فيلسوفان واقعی] يکي پيدا شود و زمام جامعه‌ای را که آماده پیروی از اوست به‌دست گیرد، همین کافی خواهد بود که آن‌چه امروز ناممکن مي‌نمايد تحقق پيدا ‌کند و صورت عمل به خود ‌گيرد. 
اما مدينه فاضله عصر ظهور، به گواهي آيات قرآن بدون ‌هيچ‌گونه ترديدي محقق خواهد شد. در سوره انبیاء آیه 105 و 106، خداوند متعال فرموده است:
«وَلَقَدْ كَتَبْنَا فِي الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ الصَّالِحُونَ * إِنَّ فِي هَذَا لَبَلاغًا لِقَوْمٍ عَابِدِينَ»‌؛ 
یعنی «در زبور بعد از ذکر (تورات) نوشتيم: بندگان شایسته‌ام وارث (حکام) زمین خواهند شد. در این، ابلاغ روشنی است برای جمعیت عبادت کننده‌گان»
در تفسير معروف مجمع البيان در ذيل آيه فوق از امام باقر(علیه السلام) روايت شده است «هم أصحاب المهدي في آخرالزمان» اينها همان ياران مهدي(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) در آخر زمان خواهند بود.» همان مردان و زنان خودساخته‌اي که وارث همه ميراث‌هاي زمين خواهند شد و شايستگي اين رسالت بزرگ را خواهند داشت. البته، گفتنی است که مصلح بزرگ در اديان ديگر هم مطرح شده است، کتب زرتشتيان، هنديان، تورات و انجيل و... وعده به ظهور او داده‌اند. 
براي نمونه در کتاب جاماسب‌نامه زرتشت چنين آمده است:
مردي بيرون آيد از زمين تازيان...، مردي بزرگ‌سر، و بزرگ‌تن، و بزرگ‌ساق، و بر آيين جدّ خويش و با سپاه بسيار، روي به ايران نهد و آباداني نمايد و زمين را پر داد کند. 
آن‌چه در روايات شيعه و سني آمده، دليل واضح و متقن بر ظهور حضرت ولي‌عصر(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) است. او با قدرت الهي و ياري دوستان و عاشقان باوفايش، حکومت جهانيِ عدالت‌گستر را تأسيس خواهد کرد و در آرمان‌شهر و دولت کريمه او، همگان به حقيقت و سعادت ابدي نايل خواهند شد ـ به اميد آن روز.

ساختار مدينه فاضله افلاطون
مسئله اصلي در ابتداي کتاب جمهوري، بحث عدالت بوده است. افلاطون براي بررسي و تعريف عدالت، ناگزير شد که آن را در مقياس بزرگ‌تري جستجو کند، زیرا از نظر وی، شناختِ عدالت در مقياس بزرگ‌تر آسان‌تر است. لذا معتقد شد که عدالت در جامعه بهتر و آسان‌تر قابل شناخت و بررسي است. بدين جهت، درصدد ايجاد مدينه‌اي برآمد تا در آن عدالت به درستي رعايت شود.
افلاطون تأسيس یک جامعه را مبتني بر نياز افراد آن به یک‌دیگر از لحاظ اقتصادي و معيشتي مي‌داند. چنان‌که ارسطو نیز، مانند استادش معتقد است که انسان بالطّبع اجتماعي است و زندگي جمعي را به زندگي فردي و به دور از روابط اجتماعي ترجيح مي‌دهد. 
نيازهاي هر انساني ـ غذا، مسکن، لباس ـ بیشتر از آن است که خودش بتواند آنها را تأمين کند، از اين رو، تعدادي از آنها در يک‌جا جمع مي‌شوند تا در انجام کارهاي لازم، با هم‌ديگر همکاري و تعاون داشته باشند، زيرا پيروي از اصل تقسيم کار بهتر از آن است که هر کسي خودش براي انجام دادن تمام کارها اقدام نمايد.
طبیعی است که هر کسی برای برخی از کارها استعداد بیشتری دارد و کسب تخصص هم امری است که بهره‌وري صحيح‌ و بهتر، از آن نشات گرفته است. لذا براي معلوم ساختن اين‌که «عدالت و ظلم» در کجای اين شهر ابتدايي قرار دارد، بايد در شيوه زندگي آنها تأمل کنیم. نيازهاي افراد در جامعه، مانند خوراک، مسکن و پوشاک، حرفه‌هايي را که می‌طلبند باید در راستای تجربه و تخصصشان باشد (کشاورزي، آهن‌گري، بنايي، خياطي، نقاشي و...) . افلاطون در ادامه بررسي جامعه مي‌گويد: اگر شهر ما کمي پر تجمّل باشد، بايد جامعه‌اي بزرگ‌تر داشته باشيم تا در آن عده‌اي ديگر هم قرار گيرند، مثلاً صنعت‌گران، بازرگانان، هنرمندان و... لذا احتیاج به آموزش قانون و رعايت به آن، برقراري نظم اجتماعي و همچنین امنيت داخلي و خارجي و حتي توسعه اراضي، نیازمند به جنگجويان و پاسداران هستیم، چون بنا به اصل تقسيم کار و تخصص، بايد طبقه خاصي از پاسداران وجود داشته باشند تا کارهاي مربوط به خودشان را انجام دهند. 
طبقه سوم در مدينه فاضله افلاطون، فرمان‌روايان (حاکمان) هستند. او معتقد است که آنان از طبقه پاسداران و با دقّت بسیار، انتخاب مي‌شوند.
در نتيجه، دولت‌شهر آرماني افلاطون از لحاظ ساختاري، شامل سه طبقه بزرگ است: صنعت‌گران و پيشه‌وران در پايين‌‌ترین طبقه قرار دارند؛ پاسداران و نظاميان (مددکاران) در طبقه دوّم و حاکمان و فرمانروايان در رأس قرار گرفته‌اند.
ساختار مدينه فاضله (جامعه ديني الهي) امام عصر(عجّل الله تعالی فرجه الشریف)
1. ساختار مدينه فاضله در حکومت الهي حضرت مهدي موعود(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) برگرفته از الگوي قرآني است. قرآن کتاب الهی است و خداوند متعال، کرامت و ارزش‌هاي واقعي را در قرآن تبيين فرموده است. هيچ‌يک از مناصب و مشاغل دنيوي و هم‌چنین نژادهاي مختلف و مواردي از اين قبيل، که در هر جامعه‌ای باعث ارزش و مقام اجتماعي است، خط بطلان کشيده است. فقط يک چيز است که کرامت و شرافت و ارزش انسان را از ديگران برتر مي‌نمايد و آن تقواي الهي است.
«يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَأُنثَى وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَيكُمْ»؛ 
یعنی «اي مردم! ما شما را از مرد و زني آفريديم و شما را تیره‌ها و قبیله‌ها قرار دادیم تا یک‌دیگر را بشناسید؛ (اینها ملاک امتیاز نیست). گرامی‌ترین شما نزد خداوند با تقواترین شماست».
در فرهنگ قرآن و اسلام، در روابط اجتماعی هيچ‌گونه برتري طبقاتي وجود ندارد، همه انسان‌ها در قبال یک‌دیگر از حق و حقوق يکسان برخوردارند، لذا همه افراد جامعه در تحصيل و آموزش و در عرصه‌هاي اقتصادي و کشاورزي و صنعت و... به دلخواه خود و از حقوق مساوي بهره‌مند هستند. تنها ارزش و برتري براي انسان در دين اسلام، جنبه ايماني و اخلاقي اوست. البته گفتنی است که تخصص در هر چيزی و موفقيت در آن، ارزش خاص خود را دارد، اما مهم در نزد پروردگار، ايمان به او و تقوا و اخلاق الهي است که اگر شخصي داراي چنين صفاتي باشد تخصص و فعاليت اجتماعي‌اش هم، رنگ و بوي خدايي مي‌گيرد.
2. برخلاف طبقه‌بندي و ارزش‌گذاري در مدينه فاضله افلاطون، در جامعه ديني و الهي ولي‌عصر(عجّل الله تعالی فرجه الشریف)، تمام دست‌اندرکاران و مجريان از اشخاص شايسته و باتقواي الهي و مؤمنان جامعه انتخاب مي‌شوند. پس در جامعه و نظامي که امام مهدي(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) بنياد مي‌نهد، مسئوليت‌هاي امور جامعه در دست طبقات محروم است و مستضعفان بر آن حکم مي‌رانند و به اداره جامعه مي‌پردازند؛ هم‌چنان‌که در اعصار گذشته مانند عصر حضرت موسي(علیه السلام) چنين بود. قرآن درباره زوال حاکميت طاغوتي فرعون و تأسيس حکومت مستضعفان به دست حضرت موسي(علیه السلام) مي‌فرمايد:
«وَأَوْرَثْنَا الْقَوْمَ الَّذِينَ كَانُوا يُسْتَضْعَفُونَ مَشَارِقَ الأَرْضِ وَمَغَارِبَهَا الَّتِي بَارَكْنَا فِيهَا وَتَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ الْحُسْنَى عَلَى بَنِي إِسْرَائِيلَ بِمَا صَبَرُوا وَدَمَّرْنَا مَا كَانَ يَصْنَعُ فِرْعَوْنُ وَقَوْمُهُ وَمَا كَانُوا يَعْرِشُونَ»؛ 
یعنی «و مشرق‌ها و مغرب‌های پربرکت زمین را به آن قوم به ضعف کشانده شده (مستضعف) واگذار کردیم، و وعده نیک پروردگارت بر بنی‌اسرائیل، بخاطر صبر و استقامتی که به خرج دادند، تحقق یافت، و آن‌چه فرعون و فرعونیان (از کاخ‌های مجلل) می‌ساختند و آن‌چه بر می‌افراشتند، ویران کردیم».
آيه ديگر درباره تأسيس حکومت و نجات مستضعفان جزيرة‌العرب به دست پيامبرِ اين گروه، حضرت محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) است.
«وَاذْكُرُوا إِذْ أَنْتُمْ قَلِيلٌ مُسْتَضْعَفُونَ فِي الأَرْضِ تَخَافُونَ أَنْ يَتَخَطَّفَكُمْ النَّاسُ فَآوَاكُمْ وَاََيَّدَكُمْ بِنَصْرِهِ وَرَزَقَكُمْ مِنْ الطَّيِّبَاتِ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ»؛ 
«زمانی را به یاد آورید که شماری اندک بودید (در میان دشمنان بسیار) و شما را در زمین (مکه) فرودست (مستضعف) می‌شمردند، و بیم آن داشتید که با یک هجوم کارتان را بسازند، در آن حال خداوند پناهتان داد، و یاری‌تان کرد، و روزی‌های پاکیزه بخشید، تا مگر سپاس دارید.»
قرآن کريم درباره حکومت مستضعفان در عصر حکومت ديني حضرت ولي‌عصر امام زمان(عجّل الله تعالی فرجه الشریف)مي‌فرمايد:
«وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُم فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضَى لَهُمْ وَلَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْنًا يَعْبُدُونَنِي لَا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئًا وَمَن كَفَرَ بَعْدَ ذَلِكَ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ»‌؛ 
«خدا به کساني از شما که ايمان آورده و کارهاي شايسته کرده‌اند وعده داده كه به یقین در روی زمین ایشان را خلیفه کند، هم‌چنان‌که مردمی را كه پيش از آنها بودند، خلیفه ساخت و ـ دینشان را ـ که خود برای ایشان برگزیده بود ـ استوار سازد، و وحتشان را به امنیت بدل کند و آنان مرا می‌پرستیدند و هیچ چیز را با من شریک نمی‌کنند ...»
منظور از صالحان مؤمن در آيه مذکور همان مستضعفانند. چون صالحان مؤمن، عموماً در طول تاريخ از طبقه محرومان بوده‌اند. در واقع پيروان انبيا در طول تاريخ، بي‌نوايان و طبقات متوسط جامعه بودند، نه ثروتمندان.
طبرسي، در تفسير اين آيه چنين آورده است:
«از امامان اهل‌بيت روايت شده که اين آيه، درباره مهدي آل محمد(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) است. شيخ ابوالنضر عياشي، با اسناد خود از حضرت امام زين‌العابدين(علیه السلام) روايت کرده که اين آيه را خواند و فرمود: اينان به خدا سوگند شيعه ما هستند. خدا اين کار را در حق آنان به دست مردي از ما خواهد کرد و اين مرد مهدي اين امت است... و چنين مطلبي درباره اين آيه، از امام محمد باقر و امام جعفر صادق(علیهما السلام) نيز روايت شده است. »
پس در ارکان اصلی جامعه ديني امام عصر(عجّل الله تعالی فرجه الشریف)، مستضعفان امت اسلامی قرار دارند. یعنی مؤمنان صالح که با حضور و تلاش خود در تشکيل حکومت مهدي موعود(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) از همه وجود خویش مایه گذاشتند. 
اما به لحاظ تقسيم کار، نه به لحاظ رتبه و مقام معنوي؛ عده‌اي کارورزيده به پاس‌داري و نگه‌باني از امت اسلامي خواهند پرداخت. جنگ‌جويان و پاسداران در دولت اسلامي مهدي موعود(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) پر‌صلابت و خودساخته‌اند و آگاهي و توانايي فردي و جمعي آنان بيش از حد تصور ماست.
امام سجاد(علیه السلام) در اين‌باره مي‌فرمايد:
إذا قام قائمنا(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) أذهب الله ـ عزّوجلّ ـ عن شيعتنا العاهة و جعل قلوبهم کزُبر الحديد، و جعل قوَّةَ الرجل منهم قوّةَ أربعين رجلاً و يکونون حکّام الأرض و سنامها؛ 
«هنگامي که قائم قيام کند، خداوند هر عيب و نقصي را از شيعيان برطرف و دل‌هاي آنان را چنان پاره‌هاي پولاد مي‌گرداند. قدرت مردان آنان را به اندازه نيروي چهل مرد قرار مي‌دهد. و آنگاه آنان حاکمان و فرمانروايان زمين خواهند بود، و سران بزرگوار جهان».
نکته مهم دیگر این است‌ که در مدينه فاضله حضرت مهدي موعود(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) حاکم و فرمانروا از جانب خداوند تعيين خواهد شد، و این به خلاف نظر افلاطون است. وی فرمانروا را از بین پاسدارانی بر‌می‌گزیند که مراتب سير و سلوک را گذرانده‌ و به عالم مُثل و کشف حقايق دست يافته‌اند. به عبارت دیگر، حاکم مدینه فاضله افلاطون، فیلسوف واقعی است. امام عصر(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) به استناد آيات و روايات، از جانب خداوند متعال منصوب خواهد شد. 
نتیجه این فصل آن است که در ساختار مدينه فاضله افلاطون، سه طبقه وجود داشت که اکثریت آن را طبقه سوم از کشاورزان، بازرگانان، آهنگران و... تشکیل می‌دهند. فعاليت و نقش اين طبقه، خدماتي است و راه يافتن افراد و فرزندان اين طبقه به طبقات بالاتر ناممکن و يا بسيار به سختي صورت مي‌گيرد.
طبقه دوم، پاسداران هستند که هم مسئول جنگ و نگهباني از مدينه و افراد آن را برعهده دارند. این گروه مسئوليت آموزش و پرورش و تربيت افراد اجتماع را هم دارند.
حاکمان یا حاکم در مدينه فاضله افلاطون در رأس هرم قرار دارند که از طبقه پاسداران که سير و سلوک (سير ديالكتيک، سير از خط) را گذرانده و به مقام فيلسوفي رسيده‌اند، مي‌توانند به عنوان حاکم و فرمانرواي مدينه قرار گيرند، لذا افلاطون به حاکم حکيم يا حکيم حاکم قایل است.
اما در مدينه ديني الهي امام عصر(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) افراد از حقوق یک‌سان برخوردارند. مقام و شرف و عظمت هر فرد در گرو اخلاق و تقواي اوست. فرد باتوجه به شايستگي‌‌هایش می‌تواند به هر گروه و طبقۀ اجتماعی و مطابق استعداد و تمايل خویش راه يابد و لذا منعي وجود ندارد. هيچ جنبه وراثتي، نژادي و قومي در روند پيشرفت و تکامل افراد مدينه، تأثیر ندارد.
عده‌اي که به امور کشاورزي و پيشه‌وري و... مشغولند با علاقه و دلخواه خود در آنجا مشغول هستند و مقام و منزلتشان در نزد خدا و مؤمنان، تقوا و ايمان به خدا و عمل صالح است. عده‌اي هم به امور حراست و پاس‌داري می‌پردازند. اين نکته کاملاً روشن است که حاميان و پاسداران امام عصر(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) مي‌توانند از تمام گروه‌ها و سنين مختلف، و از اقوام و نژادهاي گوناگون باشند. شيفته و دلباخته آن حضرت مي‌تواند در رکابش خدمت کند. این افتخاری بس عظیم برای یک مؤمن واقعی است که حامي و جان‌نثار آن نور الهي باشد. امام و حاکم علی‌الاطلاق کسی نیست جز حضرت مهدي(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) که از طرف خدا تعيين و داراي عصمت و علم غيب است. با توجه به مطالب ذکر شده، ساختار اين دو مدينه با هم متفاوت است. اما با وجود اين، افلاطون به دنبال عدالت در مقياس بزرگ‌تري مي‌گردد که در جامعه، امکانِ شناخت و تعريفش بيشتر است. 
اوصاف مدينه فاضله افلاطون
افلاطون معتقد است اگر جامعة خود را نيک تأسيس کرده باشيم بايد از هر حيث به معناي حقيقي باشد، يعني بايد جامعه‌اي دانا، شجاع، خويشتن‌دار و عادل باشد. 
به نظر افلاطون، ويژگي‌هاي جامعه ايده‌آل آن است که چهار مشخصه مذکور را دارا باشد، او به تبيين اين چهار ويژگي‌ پرداخته است. غرض افلاطون از دانایی چیست؟
ويژگي‌ اول دانایی: افلاطون، خود این سؤال را مطرح می‌کند که در هر جامعه دانش‌های گوناگون است، آيا جامعه را به علت بهره‌ور بودن از دانشی که مثلاً معماران به حرفه خود دارند جامعه‌ای دانا و مدبر نامید؟ یا تمام حرفه‌های دیگری که در جامعه می‌تواند باشد. افلاطون مي‌پرسد: پس آيا در جامعه‌اي که تأسيس کرده‌ايم، تنها طبقه‌اي خاصی دارد که موضوعش امري از امور جامعه نيست، بلکه خود جامعه است؟ و آيا آن‌چه در پرتو اين دانش خاص، مي‌توان دانست که جامعه با خويشتن چگونه بايد رفتار کند و در برابر جامعه‌ها و دولت‌هاي ديگر چه رفتاري بايد پيش بگيرد؟ 
افلاطون در پاسخ به این پرسش می‌گوید: این دانش، دانش پاسداری از جامعه است و صاحبان آن زمامدارانی هستند که ما آنها را پاسداران به معناي راستين ناميديم. پس جامعه‌اي دانا است که حُسن تدبير دارد. همين حسن تدبير، خود نوعي دانايي است؛ زيرا تنها در پرتو دانش مي‌توان در هر کار، تدبير نيکو انديشيد، نه در سايه ناداني.
در نتيجه جامعه اگر خوب و مطابق طبيعت تأسيس شده باشد، به سبب کوچک‌ترین جزء خويش، يعني طبقه زمام‌داران، و در پرتو دانشي که خاص اين طبقه است، دانا مي‌شود و در ميان همه فنون و هنرها، يگانه دانشي که حق داريم به نام دانش حقيقي بخوانيم، خاص طبقه‌اي کوچک‌تر از همه طبقات ديگر؛ فرمانروايان و حاکمان است. 
ويژگي دوم: شجاعت
به عقيده افلاطون، شجاعت نوعي استواري است؛ استواري مفهوم «خطرناک» به همان کيفيت که قانون از راه تربيت در ذهن کسي جاي دهد؛ یعنی آدمي بايد در همه احوالي که در زندگي پيش مي‌آيد، آن مفهوم را استوار بدارد و حفظ کند و هيچ‌گاه خواه در خوشي و ناخوشي، خواه در برابر آرزو و هوس و خواه در حال ترس و گريز، آن را از دست ندهد.
افلاطون می‌گوید ما در پرورش جسمی و روحی سپاهیان جامعۀ خود، نخست کسانی را برگزیدیم که برای این وظیفه (حراست و پاسداری) مستعدتر از دیگران بوده‌اند. سپس روح و جسم آنان را به نیکوترین وجه‌ تربیت کردیم تا آماده شوند بر این‌که قوانین را از روی اعتقاد و ایمان بپذیرند و در روح خویش جای دهند. مفهوم‌هایی که از این راه در درون آنان راه می‌یابد، ثابت و استوار گردد، اعم از مفهوم آن‌چه باید از آن ترسید یا دیگر مفاهیم.
ولی انتظار چنین ثباتی جایی است که استعداد طبيعي با تربيت درست همراه گردد. در اين صورت جز اطاعت از قانون، چيز ديگري در ايشان اثر نخواهد کرد. اين نيرو و استواري مفاهيم خطرناک و بي‌خطر را شجاعت گويند. 
ويژگي سوم: خويشتن‌داري
به نظر افلاطون، خويشتن‌داري به نوعي شبيه «توافق و هماهنگي» است. از نظر وی خويشتن‌داري در نظر مردم، نوعي نظم و پيروزي بر هوس‌ها و لذت‌هاست و لذا گفته مي‌شود: (فلان کس حاکم بر خويشتن است) یعنی روح آدمي دارای دو جزء است؛ يکي عالي و ديگري پست. اگر در کسي جزء عالي روح بر جزء پست حکم براند، مي‌گويند که آن کس حاکم بر خويشتن است و با اين عبارت او را مي‌ستايند. ولي اگر بر اثر تربيت بد يا معاشرت با بدان، جزء پست بر جزء عالي پيروز شود، چنين کسي را نکوهش مي‌کنند و از روي تحقير مي‌گويند: که بندۀ خويشتن شده و بي‌بند و بار گرديده است. لذا در جامعه‌اي اگر جزء عالي بر جزء پست حکمروا باشد، خواهی گفت اين جامعه (حاکم بر خويشتن) است و از اين رو آن را خویشتن‌دار خواهی شمرد.
بنابراين، اگر بتوان درباره جامعه‌اي گفت که بر هوس‌ها و شهوت‌هاي خود غلبه دارد و حاکم بر خويشتن است، بايد اين جامعه را جامعه‌اي خويشتن‌دار بناميم. 
فرق بین شجاعت و دانایی با خویشتن‌داری؟
شجاعت و دانایی، هر یک تنها در جزئی از جامعه وجود داشت و همین کافی بود برای این‌که آن جامعه را شجاع یا دانا بنامیم، ولی خویشتن‌داری خاصیتی است که در تمام جامعه هست و همۀ اعضا و اجزاء آن را، اعم از ضعفا و اقویا و طبقاتی که میان این دو قرار دارند و اعم از کسانی که به سبب بصیرت و خرد یا نیروی بدنی یا توانگری یا به هر علت، برتر از دیگرانند، به هم می‌پیوندد و هماهنگ می‌سازد. خویشتن‌داری به معنی راستین، همین توافق نظر و اتفاق عقیدۀ همه اجزاء است، اعم از عالی و دانی، در این‌که چه در وجود فرد و چه در جامعۀ کدام جزء باید به اجزاء دیگر حکم براند. 
ويژگي چهارم: عدالت
افلاطون در ابتداي تأسيس مدينه تبیین کرده بود که عدالت چیست؟ اما در این‌جا با توضیح بیش‌تری به آن پرداخته است. افلاطون معتقد است که در جامعه، هرکس باید تنها به یک کار مشغول باشد، کاری که با طبیعت و استعدادش سازگار است. در واقع عدالت؛ یعنی، هر کس کار خود را انجام دهد و در کار دیگران دخالت نکند. افلاطون عدالت را مهم‌تر و اساسی‌تر از اوصاف دیگر در نیکو ساختن جامعه می‌داند. 
افلاطون می‌پرسد که: اگر کسي که برحسب استعداد طبيعي براي پيشه‌وري يا بازرگاني ساخته شده است، ثروتي به دست آورد و آن‌گاه به اتکاي ثروت يا نيروي بدني يا گردآوري آراي عده‌اي کثير يا مزيت ديگري از اين دست، بخواهد وارد طبقه دوم (سپاهيان) شود، يا سربازي بخواهد در جرگه فرمانروايان درآيد، بي‌‌آن‌که صلاحيت آن را به دست آورده باشد و خلاصه اگر طبقات مختلف جامعه بخواهند ابزار کار يا موقعيت و اعتبار خود را با یک‌دیگر عوض کنند، يا هرکس درصدد بر‌آيد که در آنِ واحد به حرفه‌هاي گوناگون بپردازد، آيا اين بي‌نظمي و آشفتگي مايه تباهي جامعه نخواهد بود؟ 
افلاطون معتقد است که: این «همه‌کارگي» و به هم‌آميختگي طبقات سه‌گانه، بزرگ‌ترين مايه تباهي جامعه است و بايد جنايتي بزرگ به جامعه شمرده شود. 
پس عدل به نظر افلاطون؛ يعني، هر يک از طبقات سه‌گانه (پيشه‌وارن، سپاهيان، حاکمان) تنها به انجام وظيفه خود اکتفا کنند. جامعه‌اي که چنين وضعي در آن حکمفرما باشد، جامعه‌اي عادل است. 
ویژگی‌های شخص عادل
افلاطون در ادامه به تبیین و توضیح شخصی عادل می‌پردازد. او معتقد است هم‌چنان که جامعه دارای سه طبقه است، روح آدمی هم دارای سه جزء است:
1. جزئي که روح با آن مي‌انديشد و داوري مي‌کند که جزء خردمند روح است.
2. جزئي که روح به واسطه آن دوست مي‌دارد، يا گرسنه يا تشنه مي‌شود، يا دست‌خوش ميل‌هاي ديگر مي‌گردد که جزء بي‌خرد و ميل‌کننده (جزء شهويه) نامیده می‌شود و خواهان ارضاء لذت و تابع هوس‌ها و آرزوهاست؛ 
3. جزء سوم روح، خشم است (اراده).
افلاطون معتقد است ما وقتي عادل هستيم که هر جزئي از روح ما تنها به وظيفه خاص خود بپردازد. 
او تطبيق اجزاي سه‌گانه روح با طبقات سه‌گانه جامعه را به خوبي تبيين و عدالت را در اين بررسي و تطبيق کاملاً روشن مي‌کند.
پس زمامداري (حکومت) حق خرد است، زيرا خرد جزء داناي روح به شمار مي‌رود و از راه انديشه همواره در پي آن است که سعادت تمام روح را تأمين کند. وظيفة جزء سوم (خشم و اراده) آن است که دوست و دست‌يار خرد باشد. وقتي اين دو جزء به درستي تربيت يافتند و آن‌چه را براي انجام وظيفه خود لازم است، به معناي حقيقي فرا گرفتند، بايد زمامِ جزء ديگر روح، يعني جزء ميل‌کننده (شهواني) را که بزرگ‌ترين و سيري‌ناپذيرترين جزء روح آدمي است، به‌دست گيرند و نگذارند از لذايذ شهواني بدان مایه برخوردار شود که روز‌به‌روز بر نيروي خود بيفزايد، وظيفه خاص خود را از ياد ببرد، و درصدد برآيد که آن دو جزء ديگر را زير سلطۀ خود درآورد و بر آنها فرمان براند؛ زيرا فرمان دادن درخور او نيست. اگر عنان به دست او افتد، تمام روح، یک‌سره تباه مي‌گردد. در برابر دشمنان خارجي نيز آن دو جزء نخستين، به بهترين وجه مي‌توانند روح و جسم را از گزند نگاه دارند. خرد دستور مي‌دهد و خشم (اراده) نبرد مي‌کند، در حالي که همواره گوش به فرمان خرد دارد و هر حکمي را که از جانب خرد برسد، به مرحله اجرا در مي‌آورد. 
بررسي چهار ويژگي مدينه فاضله در فرد
شجاع کسی را می‌توان نامید که این جزء روحش، یعنی خشم (اراده)، چه در خوشی و چه در رنج، مفهومی را که خرد دربارۀ خطرناک و بی‌خطر به او داده است، استوار بدارد، از آن‌چه خرد خطرناک می‌شمارد بترسد و از آن‌چه خرد بی‌خطر می‌داند نترسد. 
دانايي هر کس به واسطه آن جزء کوچک روح است که زمام حکومت را به‌دست دارد و دستورهايي را صادر می‌کند که پیش از این برشمردیم. فقط همين جزء مي‌داند که براي هر يک از ديگر اجزاء و هم‌چنین براي تمام روح، چه چيزي مفيد و يا مضر است.
کسی را می‌توان خویشتن‌دار نامید که جزء فرمانروای روحش با اجزاء زیردست اتفاق نظر داشته باشند در این‌که زمام حکومت باید به دست خرد باشد؛ یعنی، اجزاء دیگر در حال معارضه با جزء خردمند نباشند. 
نظر افلاطون درباره عدالت در فرد
افلاطون می‌گوید: منظور از اين‌که می‌گوییم هر کس بايد کار خود را بکند، کارهاي ظاهري نيست، بلکه فعاليت‌ روحي و دروني فرد هر کسی است، فعاليتي که با خود او و امور مربوط به خودش ارتباط دارد. مرد عادل، کسي است که اجازه ندهد جزئي از اجزاي روحش به کار جزئي ديگر دست يازد، يا همه اجزا در کارهاي یک‌دیگر مداخله کنند، بلکه همواره در اين انديشه است که هر جزء کاري را که به راستي وظيفه‌‌اش است به انجام رساند. بدين ترتيب، بر خود مسلط می‌شود و در درون خود نظمي زيبا برقرار می‌سازد. با خود دوست و سازگار ‌می‌گردد، و سه جزء روح خود را با یک‌دیگر هماهنگ می‌کند. از اين راه درون خود را از کثرت و آشفتگي رها مي‌کند و شخصي واحد به معناي راستين است، نه چندين شخص؛ يعني، خويشتن‌دار با خود هم‌آهنگ است. و در حين انجام دادن کاري که به عهده دارد خواه کسب ثروت باشد، خواه پرورش تن، خواه سياست و خواه امور خصوصي خويش مراقب است که در نظم روحش خللي راه نيابد و در همه احوال تنها عملي را عادلانه و زيبا می‌‌شمارد که آن نظم دروني را آشفته نکند بلکه استوارتر سازد و دانايي در نظر او تنها آن نوع بصيرتي است که آدمي را به سوي اين‌گونه رفتار سوق مي‌دهد. هر کاري را که به آن نظم دروني آسيبي رساند، ظلم بداند و هر پندار و عقيده‌اي را که انگيزه کاري ظالمانه باشد، ناداني و ديوانگي بشمارد. 
به نظر افلاطون ظلم در اين موضوع، هنگامي روي مي‌دهد که اجزاي سه‌گانه روح با یک‌دیگر ناسازگار باشند و به انجام دادن وظيفه خود قناعت نورزند، بلکه در کارهاي یک‌دیگر مداخله کنند و آن جزء روح که بر حسب طبيعتش وظيفه‌اي جز خدمتگزاري و فرمان‌برداري از جزء حاکم ندارد سر به طغيان برافرازد و بخواهد به تمام روح فرمان براند. چنين حالتي را که در درون آدمي روي مي‌نمايد و بي‌نظمي و آشفتگي را که نتيجه آن است، بايد ظلم ناميد. افلاطون بي‌بندوباري و ترسويي و ناداني را به طور کلي رذيلت می‌نامد. به نظر او از کار عادلانه، عدالت مي‌زايد، و از کار ظالمانه، ظلم. 

بررسي جامعه ديني الهي عصر ظهور
ويژگي اول:
جامعه ديني امام زمان(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) توحيدي است. از مهم‌ترين اصول بنيادين اعتقادي که محور حرکت همه پيامبران، خصوصاً پيامبر گرامي اسلام حضرت محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) بوده، اصل توحيد و يگانگي خداست. 
توحيد، از اصول اساسي و اوّلين اصل اعتقادي دين مبين اسلام و ساير اديان الهي گذشته بوده است. نخستين پيام همه پيامبران خدا به امت‌هاي خويش اين بود: «اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُمْ مِنْ إِلَهٍ غَيْرُهُ»؛‌ یعنی «تنها خداوند یگانه را پرستش کنید که مبعودی جز او برای شما نیست».
البته گفتنی است که ادیان توحیدی که همان ادیان آسمانی الهی‌اند دارای سه اصل کلی مشترک هستند: اعتقاد به خدای یگانه؛ اعتقاد به زندگی ابدی برای هر فردی از انسان در عالم آخرت و دریافت پاداش و کیفر اعمالی که در این جهان انجام داده است؛ و اعتقاد به بعثت پیامبران از طرف خدای متعال برای هدایت بشر به سوی کمال نهائی و سعادت دنیا و آخرت.
در واقع این اصول سه گانه پاسخهایی است به اساسی‌ترین سؤالاتی که برای هر انسان آگاهی مطرح است: مبدأ هستی کیست؟ پایان زندگی چیست؟ از چه راهی می‌توان بهترین برنامه زیستن و تعالی را شناخت؟ 
اما جوامع مختلف هنگامی که فاصله زمانی زیادی با منبع وحی گرفتند، و از طرفی ستارگان ولایت و هدایت الهی، مظلوم واقع شده، و در نهایت، آخرین هادی و ولیّ خدا در خفا و پنهانی بسر می‌برد؛ خدامحوری و توحید و بندگی خدای یگانه را از یاد برده‌اند. خصوصاً از دوره‌ای که رنسانس در اروپا رخ داد و بعد از آن دوره‌ای آغاز شد که از آن تعبیر به دورۀ مدرن کردند، و تفکر حاکم بر این دوره را «مدرنیته» نامیدند. در دوره مدرنیته تفکر و نگرش دینی متزلزل شد و عصری را، دکارت بنا نهاد که در آن انسان معیار و ملاک وجود است، «سوبژکتیویسم» یا خود بنیادی بشر، که در نهایت به «اومانیسم» ختم شد. 
زمانی که ملاک و معیار، انسان شد، خدا و دین او در کجای این عالم قرار دارد؟ وقتی ارزش و ملاک و اعتبار، خواست و اراده انسان شده است، چگونه خدای یگانه معبود انسان باشد، و انسان عبد و بنده او؟!!.
لذا وقتی تمام ارزش‌های الهی در غرب از بین رفت، صدای «نیچه» بلند شد که «خدا مرد است» یعنی تمام ارزش‌های الهی، دیگر وجود ندارد. نتیجه این‌که در اکثر جوامع مدرن امروز، خدا‌محوری و دینداری به فراموشی گراییده است.
ويژگي اساسي مدينه فاضله و جامعه ديني الهي امام عصر(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) فراگير شدن اصل توحيد و ايمان به وحدانيت خداوند متعال است؛ در مدينه آرماني عصر ظهور، دينِ خدا و خدامحوري، و نهايت، توحيد و يگانگي خداوندِ واحد قهار در رأس اعتقادات ديني حکومت واحد جهاني، قرار خواهد گرفت.
از موسي‌ بن ‌جعفر(علیه السلام) درباره اين آيه سؤال شده است: «وَلَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ طَوْعًا وَكَرْهًا»؛‌ هر که در آسمان و زمین است خواه ناخواه در برابر او تسلیمند.
حضرت فرمودند: أنزلت فی القائم(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) إذا خرج باليهود و النصاري و الصابئين و الزنادقة و أهل الردّة و الکفار في شرق الأرض و غربها، فعرض عليهم الإسلام فمن أسلم طوعاً، أمره بالصلوة و الزکوة و ما يؤمر به المسلم و يجب‌الله عليه، و من لم يسلم ضرب عنقه، حتّي لا يبقي في المشارق و المغارب أحد إلّا وَحّد الله... ؛ 
«درباره حضرت قائم(علیه السلام) نازل شده است؛ وقتي که آن حضرت عليه يهود، نصاري، صابئان، زنديق‌ها واهل ردّه و کفار شرق و غرب خروج کند و اسلام را بر آنان عرضه نمايد، اگر کسي با رضايت سر تسليم فرود و ايمان آورد، او را به نماز و زکات و ساير کارهايي که يک مسلمان بايد انجام دهد، امر مي‌کند و کسي که ايمان نياورد، گردنش را مي‌زند تا آن‌که کسي در مشرق و مغرب باقي نماند، مگر آنکه توحيد خدا گويد.»
از امام باقر(علیه السلام) در اين‌باره روايت شده است، فرمودند: 
يقاتلون و‌الله، حتّي يوحّد الله و لايشرک به شيء... ؛ «به خدا سوگند حضرت مهدي(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) و يارانش مي‌جنگند تا اين‌که خداوند به يگانگي خوانده شود و هيچ شريکي براي او قرار نگيرد».
امام عصر(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) در جامعه ايده‌آلش، علاوه بر توحيد و يگانگي خدا، دين و آيين جدّ بزرگوارش خاتم‌الانبیاء و المرسلین حضرت محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم)؛ دین مبین اسلام را به عنوان دین رسمي اعلام و آن‌ را ترويج، تبيين و تبليغ مي‌نمايد.
برای نمونه به چند حدیث در این‌باره اشاره می‌کنیم:
1. امام موسي بن جعفر(علیه السلام) از پدر گرامي‌اش، امام جعفر صادق(علیه السلام) نقل مي‌کند که حضرت فرمود:
إذا قام القائم(علیه السلام) لا يبقي أرض إلّا نودي فيها شهادة أن لا إله إلّا الله و أنّ محمداً رسول‌الله...؛ 
هنگامي که حضرت قائم(علیه السلام) قيام کند، هيچ نقطه‌اي از زمين نخواهد ماند مگر اين‌که شهادت به يگانگي خداوند و رسالت الهي پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) در آن طنين‌انداز خواهد شد.
2. امام باقر(علیه السلام) در تفسير آيه 33 از سوره توبه «هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَى وَدِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَلَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ»؛ 
او کسی است که رسولش را با هدایت و آیین حق فرستاد، تا آن را بر همۀ آیین‌ها غالب گرداند، هرچند مشرکان کراهت داشته باشند. حضرت فرمودند: إنّ ذلک [يکون] عند خروج المهدي من آل محمدٍ صلوات الله عليه، فلا يبقي أحدٌ إلاّ أقرّ بمحمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم)؛ 
اين جريان به هنگام ظهور حضرت مهدي از آل محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) خواهد بود؛ پس هيچ فردي (در آن زمان) باقي نمي‌ماند مگر آن که به حضرت محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) ايمان آورد.
2ـ ويژگي دوم: مدينه فاضله امام عصر(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) پرهيزکاري است. در جوامع مختلف امروزي و مدرن، ملاک و معيار ارزش و اعتبارِ اشخاص به عواملي گوناگون مبتنی است. جهان غرب از زماني که علوم جديد و تکنولوژي را به کار گرفت و سوداي تسلط بر زمين و آسمان را در سر پروراند، تمام ملاکات و معيارهاي ارزشي و ديني خود را به فراموشي سپرد و آن‌چه برايش مهم و با‌ارزش جلوه کرد، ثروت و قدرت و تکبّر و خودبرتربيني و رياست و... که از راه ظلم و ستم به ديگران به دست آورده بود. لذا اختلاف طبقاتي بين افراد جامعه روزبه‌روز بيشتر شده و اين شکاف، زماني عميق شد که کشورهاي ديگر، مورد ظلم و ستم بسيار قرار گرفتند و از لحاظ علمي و اقتصادي و بهداشتي و رفاهي و نظامي و ... در سطح پاييني قرار گرفتند. هنوز که در قرن 21 و عصر مدرن و ارتباطات پيشرفته هستيم، تظلم و ستم به آنها روا مي‌شود. شايد کشورهاي پيشرفته توانسته‌اند بعضي از مشکلات معيشتي و بهداشتي و رفاهي، نظامي و... افراد جامعه خویش را رفع نموده باشند، اما ارزشهايي را از دست داده‌اند که سبب شده‌ است بعضي از ناهنجاريهایی در جوامعشان به وجود آيد که در رفع و دفع آن قادر نيستند (مثلاً فقر و تبعيض، عدم ثبات کانون خانواده، بي‌حرمتي به انسان‌ها، نفي ارزش‌هاي ديني، اباحه‌‌گري و بی‌مبالاتی اجتماعي و اخلاقي، نژادپرستي، فساد جنسي و...) . انعکاس اين ناهنجاریهاي فردي و اجتماعي و فرهنگ نابخردانه در قالبهای محصولات فرهنگي و غيره به جوامع ديگر، خصوصاً کشورهاي مسلمان، آورده و سبب مشکلات اخلاقي و اعتقادي زيادي شده است. در نتيجه هيچ‌کدام از این جامعه‌های غربي، جامعه‌ای مرفّه و در عین حال باارزش و ايده‌آل نيستند.
تنها عامل اصلي که مي‌تواند از همه اين معضلات اخلاقي و اعتقادي جلوگيري کند، پرهي


یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:گاندی و فلسفه عدم خشونت, :: 18:7 ::  نويسنده : faraz khanbabaei       

قرن بیستم قرن انقلاب ، شورش ها ، جنگ ها ، سلطه توتالیتریسم بر بخش اعظمی از دنیا ، قرن دو جنگ جهانی ، بمب اتمی ، تصفیه دگراندیشی با روشهای عقلانی بود. در این میان به قول « نیچه » " چه خونها که در پای مفاهیم مجردی چون آزادی ، حقوق و..ریخته شد" که در بسیار موارد هم آنچه بعد از این همه به دست آمد جز افسوس نبود.قرن بیستم را به نوعی می توان قرن جنبش های خشونت آمیز نیز دانست. انقلاب اکتبر ١٩١٧ روسیه یکی از مهمترین و اولین جنبشهای انقلابی قرن ماضی بود که ماحصلش رسیدن از فئودالیته تزاری به توتالیتریسم استالینی بود. در این میان جنبش های بسیاری به تاصی از منش خشونت آمیز مارکسیسم که راه سعادت بشر کارگر و برزگر (پرولتاریا) را انقلاب داس و چکش و دیکتاتوری پرولتاریا می دانست ، در سرتاسر جهان پی گرفته شد. از روسیه تا امریکای جنوبی و چین و...اما در این میان صدایی نیز بود که از جنسی دیگر : مهاتما گاندی و آهیمسا (فلسفه عدم خشونت). گاندی هیچ گاه قول " ماکیاولی" را باور نداشت که " هدف وسیله را توجیه می کند" و با پیوند زدن شفقت مسیحی - ارتدوکسی که از " لئو تولستوی" آمیخت میراثی به جای گذاشت که از موهبت های قرن بیستم به شمار می آید.

گاندی

گاندی بر آن تأکید داشت که خشونت در هیچ جا و تحت هیچ شرایطی نباید اعمال شود. این روشی بود که گاندی خود در برابر دشمنانش به کار می‏برد و در نهایت توانست دست استعمارگران و زورگویان را از اموال و امکانات عمومی هم میهنانش کوتاه کند بدون اینکه حتی از کوچکترین روش خشونت‏آمیزی استفاده کرده باشد. البته‏ آنچه گاندی بر آن تأکید می‏کرد این بود که اندیشه خشونت پرهیزی صرفاً عملی منفی نیست بلکه عملی مثبت است، و به توده‏ها امکان می‏دهد تجربه جمعی را بیازمایند و به قدرت خود، آگاهی بیشتری پیدا کنند."ملایمت و عدم خشونت در شکل مثبت خود عبارت است از محبت به معنای وسیع و نیکی عظیم. هنگامی که شما پیرو طریقه ملایمت و عدم خشونت شدید، نه تنها باید دشمن را دوست بدارید بلکه باید رفتار شما در قبال خطاهای دشمن که با شما بیگانه است درست مانند رفتاری باشد که با پدر و یا فرزند خطاکار خود دارید. انسان نمی‏تواند دشمن خود را فریب بدهد و یا از او بترسد و یا او را بترساند"(همان:233).

"طریقه ملایمت و عدم خشونت مبارزه علیه کلیه بدی‏ها است و از حس انتقام و کشتار قوی‏تر و فعال‏تر است. نباید در برابر شمشیر متجاوز شمشیر بلندتری برداشت بلکه به جای مقاومت جسمی باید مقاومت روحی از خود نشان داد. مقاومت روحی موجب می‏شود که متجاوز به تشویش افتاده و تسلیم بشود"(همان: 234).

بنابراین گاندی با تأکید بر وجه مثبت اندیشه عدم خشونت، تحمیل رنج به خویشتن را به جای تحمیل آن بردیگری توصیه می‏کند و انواعی از راههای غیرخشونت‏آمیز را برای مبارزه با دشمن به کار می‏گیرد. اندیشه عدم خشونت، اندیشه‏ای است از سرِقدرت و پیرو این اندیشه در حالی از آن تبعیت می‏کند که در موضع قدرت قرار دارد. او رنج و سختی را بر خود روا می‏دارد و از راههای غیرخشونت‏آمیز استفاده می‏کند تا دشمن متجاوز را به زانو درآورد و او را به خطاهای خویش آگاه و معترف سازد.

"یقیناً من معتقدم که اگر قرار باشد اجباراً بین خشونت و ترس یکی را انتخاب بکنم، من خشونت را انتخاب خواهم کرد، زیرا به نظر من بهتر است هندوستان جهت دفاع از شرافت خود به اسلحه دست ببرد تا اینکه مانند پرستوها تماشاچی باقی مانده و به ننگ تماشاچی بودن تن در دهد. لیکن به نظر من اسماً خشن بودن به میزان غیرقابل قیاسی بهتر از خشن بودن در عمل است"(همان: 232).

"عدم خشونت و ملایمت به صورت دینامیکی یعنی رنج بردن و هدف آن تسلیم ذلیلانه به اراده افراد شرور نیست. منظور از عدم خشونت مقاومت ارادی کامل انسان در برابر اراده متجاوز است" (همان: 234).

"ملایمت و عدم خشونت با ترس یکجا نمی‏گنجد. به نظر من مردی که سرتا پا مسلح است ترسو و بزدل است. مسلح شدن یعنی ترس و ضعف"(همان: 235).

از طرف دیگر توجه به این نکته ضروری است که در اندیشه گاندی"خشونت پرهیزی" (آهیمسا) در قالب اصل کلی‏تر"مبارزه به خاطر حقیقت"(ساتیاگراها) قرار می‏گیرد که در آن «ساتیا» به معنی حقیقت و«گراها» به معنای پافشاری بر آن است(نوروز ،1380الف: 7). در اینجا گاندی تأکید می‏کند که خشونت پرهیزی باید به عنوان تنها راه رسیدن به حقیقت در نظر گرفته شود و در نتیجه بر یکی از دیگر اندیشه‏های مهم خود یعنی تناسب هدف و وسیله انگشت می‏گذارد. به عبارت دیگر روش های خشونت آمیز تناسبی با حقیقت ندارند.  "ملایمت و حقیقت با هم مربوط و توأم اند و فرق بین این دو از جمله محالات است. هر دوی اینها مانند دو روی یک سکه یا یک قطعه صیقلی شده معدنی هستند، چه کسی می‏تواند بگوید که کدام یک از این دو رو، خط و کدام یک نقش است. می‏توان گفت ملایمت وسیله و حق هدف است." (گاندی،1346: 202-203).

روش‏های خشونت پرهیز گاندی در آفریقای جنوبی مانند دعوت مردم به اعتراض و اعتصاب و راه‏پیمایی‏های طولانی تجاربی برای او ایجاد کرد تا راه خود را در هند ادامه دهد. گاندی خود به زندان می‏رفت و از مردم می خواست تا با اعتراضات خود زمینه به زندان رفتن خویش را آماده کنند. او به پیروانش یاد داده بود تا درهنگام دستگیری با لبهای خندان و با اراده خویش گام به زندان بگذارند تا زندان های حکومت از انبوه جمعیت پر شوند و حاکمان ناگزیر از آزاد کردن مردم باشند. او از دوستدارانش می خواست تا در هنگام حمله ماموران بر روی زمین بنشینند و تنها از خود محافظت کنند بدون اینکه کوچکترین خشونتی به خرج دهند. دعوت او از مردم برای تحریم کالاهای خارجی و تکیه بر چرخ‏های نخ ریسی از جمله اقدامات مهم او در مبارزه با استعمار انگلستان بود. گاندی در این راه به اقدامات جالب توجه فروانی دست زد که از جمله آنها می توان به بازپس گرداندن مدالی که نایب‏السلطنه به او اعطاء کرده بود یا حضور با همان لباس‏های اندک و ساده‏اش در کاخ پادشاه انگلستان اشاره کرد. گاندی بارها در روستاها به فعالیت پرداخت و آموزش مردمان و فرزندانشان برای او بسیار مهم بود. اعتصاب غذا و روزه گرفتن از روش‏های معمول گاندی در مبارزه بود، او می گفت باید به خود رنج داد اما بر دشمن خشونتی روا نداشت.

باید توجه داشت که اندیشه عدم خشونت در دیدگاه گاندی به غیر از مبارزات غیرخشونت آمیز برای مبارزه با بیگانگان و کسب استقلال هند شامل یک برنامه دراز مدت توسعه اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی نیز می شود و در وجهی کلی‏تر، این اندیشه راه و روشی برای زندگی و همچنان که ذکر شد وسیله‏ای برای رسیدن به حقیقت است. اگر چه از نظر گاندی هدف کوتاه مدتی چون کسب استقلال هند، از مسیری غیرخشن به دست می‏آمد، اما هدف بلند مدت او ایجاد یک جامعه غیرخشن و حقیقت‏آمیز بود . گاندی عمیقا از بروز خشونت در میان هندوها و مسلمانان یا دیدگاه تبعیض آمیز آنها در مورد نجسها نگران بود و برای ریشه کنی این مسائل بسیار تلاش می کرد.

اندیشه عدم خشونت گاندی ریشه های مختلفی دارد که از ادیان شرقی تا متفکران غربی را دربرمی گیرد. از جمله این متفکران، تولستوی رمان نویس بزرگ روس است.  تولستوی را باید از جمله بزرگانی دانست که بر تفکر عدم خشونت تأکید دارد. از نظر او باید از اعمال خشونت، پرهیز کرد."خشونت، خشونت به وجود می‏آورد. تنها روش خلاصی از خشونت، عدم ارتکاب آن است(…) می‏خواهید بدی را با بدی از بین ببرید؟ این غیرممکن است، زیرا برای این که بدی انجام نشود، باید بدی نکنید".

مارتین لوتر کینگ

همچنین اندیشه گاندی پیروان بسیاری در نقاط مختلف جهان دارد که مارتین لوتر کینگ و نلسون ماندلا از مشهورترین آنها هستند. لوترکینگ، یکی از رهروان اصیل گاندی در مبارزه خشونت پرهیز در آمریکا، که او را "گاندی سیاه" می نامند، تحت تأثیر آموزه‏های مسیح و گاندی بر عدم خشونت به عنوان راه مبارزه تاکید داشت. او می‏گوید: "من کاملاً به عدم خشونت گرویده‏ام. من هرگز انسانی را نخواهم کشت، چه در ویتنام باشد و چه در اینجا. هیچ بنایی را نیز به آتش نمی‏کشم… قصد دارم به عدم خشونت پایبند باشم. زیرا این فلسفه زندگی مرا، نه تنها تعهد در پیکار برای عدالت نژادی، بلکه روابط انسانی مرا و رابطه مرا با خودم تنظیم می‏کند. من همواره به عدم خشونت پایبند خواهم ماند".

و البته کینگ مانند گاندی میان مقاومت منفی و انفعال تفاوت قائل است. "عبارت مقاومت منفی اغلب این تصور نادرست را پیش می‏آورد که نوعی شیوه برای هیچ کاری نکردن است و این گونه، فرد مقاومت کننده آرام و خاموش، بدی را می‏پذیرد. اما این کاملاً به دور از حقیقت است. مقاومت همراه با عدم خشونت بدان معناست که در برابر حریف پرخاشگر نیست، اما ذهنی فعال دارد و در گفتگو کوشاست… شیوه او جسماً‏ انفعالی است، اما به لحاظ معنوی بس فعال است" و می‏افزاید: " مقاومت خشونت پرهیزانه روشی نیست که فرد از ترس یا به سبب نداشتن ابزار خشونت، آن را اتخاذ کند".

لوتر کینگ از مخالفان سرسخت جنگ ویتنام بود و بارها خطابه‏هایی بر ضد دولت آمریکا ایراد کرد. جنبش حقوق مدنی در سالهای دهه 1950 و 1960 در ایالات متحده امریکا از انواع روش‏های مبتنی بر عدم خشونت مانند تحریم اتوبوس در 1956 در مونتگمری، اعتراض نشسته در 1963 در بیرمنگام، راهپیمایی واشنگتن در 1963 وغیره استفاده کرد. پیروان جنبش با رویی گشاده به زندان می رفتند و حتی از سپردن وثیقه نیز خودداری می نمودند.

نویسنده : م.ملک
 
 

 



یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:, :: 18:6 ::  نويسنده : faraz khanbabaei       
 

فلسفه عدم خشونت و آثار آن در اندیشه جان لاک و گاندی(قسمت دوم)

فلسفه عدم خشونت و آثار آن در اندیشه جان لاک و گاندی عدم خشونت پدیده ای است که در تاریخ آمیخته به خشونت بشر شکل گرفته تا چنان که پل ریکور نیز اذعان می کند به صورت تکلیفی برای همگان و پدیده ای تاریخ ساز درآید. فلسفه ی عدم خشونت، ضمن رد تاريخ خشونت، به دنبال پايه گذارى تاريخ ديگرى است كه مبناى آن احترام و آگاهى از جایگاه فردى «ديگرى» است و شناخت این جایگاه مستلزم نوعی جهان بینی خاص اخلاقی است...

 

گاندی و «آهیمسا»

 قرن بیستم میلادی، قرنی مملو از انقلاب، جنگ، شورش، حکومت های توتالیتر و نهضت های آزادی خواهی در بخش وسیعی ازدنیا، قرن دو جنگ جهانی ، بمب و بازدارندگی اتمی و تصفیه دگراندیشی با روشهای عقلانی بود. در این میان به قول نیچه چه خون ها که در پای مفاهیم مجردی چون آزادی ، حقوق و... ریخته شد که در بسیاری از موارد هم آنچه بعد از این همه به دست آمد جز افسوس نبود. قرن بیستم علاوه بر اسامی که بدان نامیده می شود، قرن جنبش ها و نهضت های خشونت آمیز بود. یکی از مهم ترین نمودهای این جنبش های انقلابی و آمیخته با خشونت قرن بیستم، انقلاب اکتبر ١٩١٧ روسیه است که ماحصلش رسیدن از فئودالیته تزاری به توتالیتریسم استالینی بود. در این میان جنبش های بسیاری به تاسی از منش خشونت آمیز مارکسیسم که راه سعادت بشر پرولتاریا را انقلاب داس و چکش و دیکتاتوری پرولتاریا می دانست، در سرتاسر جهان پی گرفته شد. از روسیه تا امریکای جنوبی و چین و... ؛ اما در این میان صدای دیگری از جنس عدم خشونت از شرق و از اندیشه ی گاندی به گوش می رسید.

 گاندی در مقام یکی از پایه‌گذاران معاصر اندیشه‌ی عدم خشونت، از جمله متفکران اساسی مکانیسم‌های دفاعی جامعه‌ی مدنی در برابر خشونت دولت است. قبل از پرداختن به اندیشه ی سیاسی گاندی لازم است که دو نکته را همواره مد نظر قرار دهیم:

 نخست؛ تمام گفتار و اعمال گاندی ناشی از احساس و درکی بود که او از واقعیت داشت." (من) تابع حقيقت هستم و در واقع، حقيقت را بر آزادي ترجيح مي‌دهم".(21)

 دوم؛ او سرسپرده ی هیچ یک از مکاتب فکری شرق و غرب نبود. گاندي به مسيح(ع) و شيوة مبارزة آن حضرت، كه به نظر وي براساس اصل عدم خشونت بوده است، علاقه و ارادت بسيار نشان مي‌داد؛ چنان‌كه به قرآن نيز احترامي شايان مي‌نهاد. او در افکار خود از منابع گوناگونی نظیر قدما و همچنین متون یونانی بهره می گرفت. اندیشه ی سیاسی گاندی با وجودی که از مکاتب و اندیشه های غربی و شرقی گوناگونی سیراب می شود، به هیچ یک از این سرچشمه ها تمایلی ندارد.

يكي از اصول بسيار كهن كيش هندو (كه «مهاويرا» ــ مؤسس آيين جَين ــ و «بودا» نيز بر آن مُهر تأييد زده‌اند) صدمه نزدن به موجودات زنده و پرهيز از آزار و كشتار آنهاست كه از آن با عنوان «آهَيْمسا» ياد مي‌شود.

 آهیمسا (فلسفه عدم خشونت):گاندی قول ماکیاولی را باور نداشت که هدف وسیله را توجیه می کند. او با پیوند زدن شفقت مسیحی _ ارتدوکسی که از لئو تولستوی رمان نویس بزرگ روس_از جمله بزرگان معتقد به تفکر عدم خشونت_آموخته بود، میراثی به جا گذاشت که از موهبت های قرن بیستم به شمار می آید. از نظر او باید از اعمال خشونت، پرهیز کرد. از نظر گاندی تنها پدید آورنده ی خشونت، خشونت است و تنها روش خلاصی از خشونت، عدم ارتکاب آن است. "شرّ جز با خشونت پايدار نمي‌ماند... اگر نمي‌خواهیم شر قوّت بگيرد بايد از هرگونه خشونت بپرهيزيم".(22)

 گاندی بر آن تأکید داشت که خشونت در هیچ جا و تحت هیچ شرایطی نباید اعمال شود. این روشی بود که گاندی خود در برابر دشمنانش به کار می‏برد و در نهایت توانست دست استعمارگران و زورگویان را از اموال و امکانات عمومی هم میهنانش کوتاه کند."تنها نگرفتن جان يك موجود ديگر كافي نيست، بلكه نبايد حتي كساني را هم كه ظالم مي‌پندارند، مجروح ساخت و هرگز نبايد برايشان خشم گرفت؛ بايد ايشان را دوست داشت. بايد با استبداد مخالفت كرد، ولي نبايد به مستبد آزار رسانيد. بايد او را با محبت مغلوب ساخت و از فرمان او تا دم مرگ سرپيچي كرد".(23)

 البته‏ آنچه گاندی بر آن تأکید می‏کرد این بود که اندیشه ی خشونت پرهیزی ،صرفاً عملی منفی نیست بلکه عملی مثبت است، و به توده‏ها امکان می‏دهد تجربه ی جمعی را بیازمایند و به قدرت خود، آگاهی بیشتری پیدا کنند. ملایمت و عدم خشونت در شکل مثبت خود از دیدگاه گاندی عبارت است از محبت به معنای وسیع و نیکی عظیم. از این زاویه، پیروان طریقه ملایمت و عدم خشونت نه تنها باید دشمن را دوست بدارند بلکه باید رفتار شان در قبال خطاهای دشمن که با آن ها بیگانه است درست مانند رفتاری باشد که با پدر و یا فرزند خطاکار خود دارند. انسان نمی‏تواند دشمن خود را فریب بدهد و یا از او بترسد و یا او را بترساند.

 "همان‌طور كه نمي‌خواهم از خطاهايي‌كه همواره خود را مسئول آنها مي‌دانم رنج ببرم، در برابر ديگران نيز مي‌كوشم بدون آسيب رساندن به كسي كه بد مي‌كند، بدي را هر جا كه باشد تعقيب كنم".(24)

 گاندی طریقه ملایمت و عدم خشونت را، مبارزه علیه کلیه ی بدی‏ها می شمارد و آن را از حس انتقام و کشتار قوی‏تر و فعال‏تر می داند. به عقیده ی او نباید در برابر شمشیر متجاوز شمشیر بلندتری برداشت بلکه به جای مقاومت جسمی باید مقاومت روحی از خود نشان داد. مقاومت روحی موجب می‏شود که متجاوز به تشویش افتاده و تسلیم بشود.

 بنابراین گاندی با تأکید بر وجه مثبت اندیشه عدم خشونت، تحمیل رنج به خویشتن را به جای تحمیل آن بر دیگری توصیه می‏کند ( شاید به همین دلیل ياسپرس دربارة مبارزات استقلال‌طلبانة گاندي معتقد بود كه «عدم خشونت گاندي في‌الواقع خشونت را حذف نمي‌كند و فقط جهت آن را تغيير مي‌دهد»(25)؛ چرا که از نظر او حتي رياضت ‌دادن به خود و رنج‌رساني به خويش هم نوعي خشونت است.) و انواعی از راههای غیرخشونت‏آمیز را برای مبارزه با دشمن به کار می‏گیرد. اندیشه عدم خشونت، اندیشه‏ای است از سرِقدرت و پیرو این اندیشه در حالی از آن تبعیت می‏کند که در موضع قدرت قرار دارد. او رنج و سختی را بر خود روا می‏دارد و از راههای غیرخشونت‏آمیز استفاده می‏کند تا دشمن متجاوز را به زانو درآورد و او را به خطاهای خویش آگاه و معترف سازد.

 عدم خشونت و ملایمت مورد نظر گاندی به صورت دینامیکی به معنای رنج بردن که هدف آن تسلیم ذلیلانه به اراده افراد شرورباشد، نیست. منظور از عدم خشونت مقاومت ارادی کامل انسان در برابر اراده متجاوز است. گاندی اعلام می کرد که یقیناّ اگر قرار باشد اجباراّ بین خشونت و ترس یکی را انتخاب کند، خشونت را انتخاب خواهد کرد، زیرا از نظر او بهتر است هندوستان جهت دفاع از شرافت خود به اسلحه دست ببرد تا اینکه مانند پرستوها تماشاچی باقی مانده و به ننگ تماشاچی بودن تن در دهد. ملایمت و عدم خشونتی که گاندی از آن صحبت می کند با ترس یکجا نمی‏گنجد. به نظر او مردی که سرتا پا مسلح است ترسو و بزدل است. مسلح شدن یعنی ترس و ضعف.

 از طرف دیگر توجه به این نکته ضروری است که از دیدگاه گاندی خشونت پرهیزی (آهیمسا) در قالب اصل کلی‏تر مبارزه به خاطر حقیقت (ساتیاگراها) قرار می‏گیرد که در آن «ساتیا» به معنی حقیقت و«گراها» به معنای پافشاری بر آن است. در این مورد گاندی تأکید می‏کند که خشونت پرهیزی باید به عنوان تنها راه رسیدن به حقیقت در نظر گرفته شود و در نتیجه بر یکی از دیگر اندیشه‏های مهم خود یعنی تناسب هدف و وسیله انگشت می‏گذارد. به عبارت دیگر روش های خشونت آمیز تناسبی با حقیقت ندارند. ملایمت و حقیقت در آهیمسا با هم مربوط و توأم اند و فرق بین این دو از جمله محالات است. هر دوی اینها مانند دو روی یک سکه یا یک قطعه صیقلی شده معدنی هستند، می‏توان گفت ملایمت ،وسیله و حق ،هدف است.

 روش‏های خشونت پرهیز گاندی در آفریقای جنوبی مانند دعوت مردم به اعتراض و اعتصاب و راه‏پیمایی‏های طولانی تجاربی برای او ایجاد کرد تا راه خود را در هند ادامه دهد.(26) گاندی خود به زندان می‏رفت و از مردم می خواست تا با اعتراضات خود زمینه به زندان رفتن خویش را آماده کنند. او به پیروانش یاد داده بود تا درهنگام دستگیری با لبهای خندان و با اراده خویش گام به زندان بگذارند تا زندان های حکومت از انبوه جمعیت پر شوند و حاکمان ناگزیر از آزاد کردن مردم باشند. او از دوستدارانش می خواست تا در هنگام حمله ماموران بر روی زمین بنشینند و تنها از خود محافظت کنند بدون اینکه کوچکترین خشونتی به خرج دهند. دعوت او از مردم برای تحریم کالاهای خارجی و تکیه بر چرخ‏های نخ ریسی از جمله اقدامات مهم او در مبارزه با استعمار انگلستان بود. گاندی در این راه به اقدامات جالب توجه فراوانی دست زد که از جمله آنها می توان به بازپس گرداندن مدالی که نایب‏السلطنه به او اعطاء کرده بود یا حضور با همان لباس‏های اندک و ساده‏اش در کاخ پادشاه انگلستان اشاره کرد. گاندی بارها در روستاها به فعالیت پرداخت و آموزش مردمان و فرزندانشان برای او بسیار مهم بود. اعتصاب غذا و روزه گرفتن از روش‏های معمول گاندی در مبارزه بود، او می گفت باید به خود رنج داد اما بر دشمن خشونتی روا نداشت.

 باید توجه داشت که اندیشه عدم خشونت در دیدگاه گاندی به غیر از مبارزات غیرخشونت آمیز برای مبارزه با بیگانگان و کسب استقلال هند شامل یک برنامه ی دراز مدت توسعه ی اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی نیز می شود و در شکلی جامع تر، این اندیشه راه و روشی برای زندگی و همچنان که قبلاّ هم گفته شد وسیله‏ای برای رسیدن به حقیقت است. روش جديد عدم همكاري مبارزۀ بدون خشونت گاندي ناگهان ذهن‌ها را روشن ساخت. روشي بود كه از دل سنت‌هاي هند جوانه زد؛ براي ملتي بي‌سلاح كاملاً اجراشدني بود و درك و بصيرت گاندي از فرهنگ سياسي انگليس موجب طرح اين شيوه گشت.(27) اگر چه از نظر گاندی هدف کوتاه مدتی چون کسب استقلال هند، از مسیری غیرخشن به دست می‏آمد، اما هدف بلند مدت او ایجاد یک جامعه ی غیرخشن و حقیقت‏آمیز بود. گاندی عمیقاّ از بروز خشونت در میان هندوها و مسلمانان یا دیدگاه تبعیض آمیز آنها در مورد نجس ها (اچهوت) نگران بود و برای ریشه کنی این مسائل بسیار تلاش می کرد.

 توسعه ی انديشه ی عدم خشونت (آهيمسا) دستاورد گرانبهایی است كه جهان آن را به گاندي مديون است. عدم خشونت شايد مهمترين رکن انديشه ی گاندي باشد كه در تركيب با انديشه‏هاي حقيقت، استقلال، آزادي، برابري و… ساختمان انديشه گاندي را شكل مي‏دهد.

 آنچه گاندي مي‏فهميد و بيان مي‏كرد اين بود كه خشونت رابطه‏اي با آدمي ندارد و انسان كامل، انساني است كه خشونت را به نحو کامل از خود دور نگاه دارد. انديشه ی گاندي در آنجا كه كاربرد خشونت را حتی در برابر كساني كه بر ما خشونت روا مي‏دارند مجاز نمي‏داند، معني و مفهوم پيدا مي‏كند و از انديشه طرفداران عدم خشونت ظاهري، متمايز مي‏شود.

 اصل آهيمسا يا نظرية عدم خشونت، به عنوان اساسي‌ترين ركن انديشه و عمل گاندي که با طرح جدی و عملی این اصل، تأثيرات مثبتي بر فكر و رفتار هم‌وطنان خويش نهاد، توجه بسياري از انديشمندان انسان‌دوست جهان را ــ به‌ويژه در اروپاي جنگ‌زده و خشونت‌گزيدة نيمة اول قرن بيستم ــ به مثابة يك مصلح بزرگ بشري به سوي او سوق داد. رادها كريشنان، انديشمند معاصر هند، گاندي را «نماد جاويدان عشق و تفاهم» در دنيايي مي‌شناسد كه «از شدت نفرت به توحش رسيده و از شدت سوءتفاهم از هم گسيخته است»(28) و توين‌بي، مورخ و تحليلگر مشهور غربي، معتقد است كه «گاندي راهي يافت تا دگرگوني عظيم سياسي، انتقال قدرت در سطح وسيع، بدون خونريزي و خصومت صورت بگيرد» و با اين كار «نمونه‌اي پيش نهاد تا مابقي دنيا از آن سرمشق پيروي كنند. او در قلمرو سياست به بشريت درسي اخلاقي آموخت و اين درس در آستانة عصر اتم بود»؛ عصر پيشرفت انباشته‌شدة انسان در تكنولوژي و علم، و بهره‌برداري فوري از آن براي ساختن سلاح‌هاي كشنده و ويرانگر اتمي.(29)

  چنانچه سیاست هنر سازمان دهی جامعه است، بدون نفی خشونت هیچ گونه عرصه ی عام دموکراتیکی صورت حقیقی نخواهد یافت. چرا که در صورت حکومت یک حقیقت بر جامعه، دلیلی برای تساهل و احترام گذاشتن به دیگرانی که با این حقیقت موافق نیستند وجود ندارد؛ در نتیجه تنها روشی که الزامی می شود به بند کشیدن یا نابود کردن دیگران است. شاید جدال بین طرفداران تساهل و قائلین به خشونت از اختلاف در اعتقادی بنیادین در خصوص زندگی و هدف سرچشمه می گیرد. ولتر معنای تساهل را این گونه تکمیل می کند: تساهل چیست؟ پیامد طبیعی انسانیت ماست. ما همگی محصول ضعف و سستی هستیم. اهمال کار و جایز الخطا. پس بیاییم حماقت های یکدیگر را ببخشیم. این اولین اصل در قانون طبیعت است، اولین اصل از حقوق تمامی انسان ها.

 نویسنده سمیرا محتشم: 



پنج شنبه 21 مهر 1390برچسب:, :: 1:38 ::  نويسنده : faraz khanbabaei       
به راستی آن کس که درون ما ناظر جهان و وقایع آن است کیست؟ این است شیرازهٔ موضوعات فلسفه ذهن.

فلسفهٔ ذهن از شاخه‌های روش فلسفه تحلیلی است که ماهیت ذهن، رویدادهای ذهنی، کارکردهای ذهنی، و خودآگاهی را بررسی فلسفی می‌کند. سرشت رابطهٔ این امور با بدن فیزیکی؛ که به مسأله ذهن و بدن (نفس و بدن) معروف است نیز از مهم‌ترین مسائل فلسفه ذهن است.[۱] البته رویکردهای قاره‌ای نیز به این شاخهٔ فلسفی وجود دارد مانندپدیدارشناسی هگل. در عصر حاضر  با رویکرد فلسفه قاره‌ای هایدگر که همان رهیافت پدیدارشناختی-اگزیستنسیالیستی است، فلسفه ذهن را بررسی می‌کند.

 


ادامه مطلب ...


صفحه قبل 1 صفحه بعد

 
درباره وبلاگ

کوه با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود و انسان با نخستین درد. در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی کرد- من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان My Elysium و آدرس brokenangles.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان