My Elysium
درس معلم گر بود زمزه ی محبتی جمعه به مکتب اورد طفل گریز پای را
فلسفه، مدینه فاضله را نابود کرد
دکتر رضا داوری، در مقاله جدیدی که در خبرآنلاین منتشر شده، به مسئله نابودی مدینه ی فاضله یونانی توسط فلسفه پرداخته است .داوری در بخشی از این مقاله نوشته است : " هگل عبارت عجیبی مبنی بر این که افلاطون و ارسطو مدینه ی یونانی را نابود کردند، بیان می کند. به عبارت دقیق تر افلاطون و ارسطو در فلسفه ی خودشان، پایان تاریخ یونانی را اعلام کردند. برای همه ی ما فهم این عبارت و تفهیم آن بسیار دشوار است، چرا که افلاطون و ارسطو، بزرگان آتن و در واقع معلمان قانون اساسی آتن هستند. با توجه به این که همه ی فیلسوفان، شاگرد ارسطو هستند، بنابراین یکی از شاگردان ارسطو است که چنین اعلام می کند که افلاطون و ارسطو به تاریخ یونانی پایان دادند. نمی توان گفت که آمدن اسکندر سبب نابودی مدینه ی آتنی شد. بلکه مدینه ی آتنی با فلسفه نابود شد." وی در ادامه اظهار کرده است : " سقراط فضایل را مطرح می کند. افلاطون و ارسطو در باب فضایل بحث می کنند ؛ البته مدینه را هم نمی توانند از یاد ببرند و از قلم بیاندازند. مدینه ی فاضله، مدینه ی بشری است، مدینه ی جهانی است و متعلق به بشر است. مدینه ی فاضله، متعلق به هیچ قوم خاصی نیست. آن چه که به عنوان تفکر از افلاطون باقی مانده، امری جهانی است. امروز همه ی مردم جهان آثار افلاطون را می خوانند، درک می کنند و تفسیر می کنند. او در عین حال که متعلق به یونان است، متعلق به یونان نیست. افلاطون کسی است که آینده ی جهان را رقم زده است. او حکومت فیلسوف مدار می خواست. " استاد فلسفه افزوده است : " همان طور که از ظاهر لفظ بر می آید، چنین حکومتی اصلاً قابل تحقق نبوده است. این مطلب را شما در آثار افلاطون از زبان سقراط می شنوید که این حکومت قابل تحقق نیست. البته این یک نظر مقابل نیست و این نظر افلاطون در باب جهان است. آن چه ما به صورت تحت اللفظی از حکومت فیلسوفان می فهمیم، آن است که جامعه ای تشکیل شود که عده ای فیلسوف در رأس آن قرار بگیرند و فلسفه بگویند و البته چنین چیزی متحقق نمی شود ؛ زیرا که فیلسوفان قادر به انجام این کار نیستند و قابلیت این کار را ندارند. فلسفه افلاطون افلاطون براي بیان افکار خود وسیله مکالمه را ابداع کرد ـ وسیلهاي که هدف زیبایی را با مقتضیات حقیقت آشتی میداد. مسلما تا آن زمان فلسفه در ظواهر بدان درخشندگی و مسلما آنچه فهم آثار افلاطون را مشکل میسازد همانا این آمیزش شور انگیز شعر و فلسفه و دانش و هنر است. ما همیشه نمیتوانیم بگوییم که کدام بازیگر از قول افلاطون سخن میگوید. آیا آنچه میگوید حقیقت است یا مجاز؛ شوخی است یا جدی. غالبا عشق او به شوخی و مسخره و افسانه ما را به حیرت میاندازد. تقریبا میتوانیم بگوییم که تعلیمات او از راه و رمز و تمثیل بود. «آیا میخواهید که من با شما در لباس افسانه و اساطیر مانند پیری سالخورده که با جوانان سخن میراند گفتگو کنم؟» میگویند افلاطون این مکالمات را برای توده مردم زمان خود شکل گفتگو با استدلالات تند له و عليه نوشته است و بسط و اطناب تدريجي مطالب و تكرار استدلالات مهم از خصوصیات آن است. این مکالمات به نحو صریح و روشن (با آنکه اکنون مبهم و تاریک به نظر میرسد) برای فهم اشخاصی نوشته شده است که از فلسفه مانند سرگرمی موقتی لذت میبرند و ضیق وقت و عمرشان آنقدر مجال خواندن و مطالعه میدهد که گویا مردی در حال دویدن میخواهد نوشتهای را بخواند. بنابراین باید منتظر باشیم که در این مکالمات مقدار زیادی مطالب سرگرم کننده و تمثیل وجود داشته باشد و با اینهمه مطالب زیادی نیز باشد که جز بر دانشمندی که بر جزئیات حیات اجتماعی و فعالیت ادبی عصر افلاطون واقف هستند، قابل فهم نباشد و همچنین مطالب دیگری باشد که امروز به نظر ما تفننی و خارج از موضوع به نظر برسد ولی به منزله چاشنی و فلفل غذای سنگینی محسوب شود که برای هضم و اذهان نا مأنوس به فلسفه مفید است. باید اقرار کرد که افلاطون بیشتر صفاتی را که خود مکروه میداشت دارا بود. او به شعرا و اساطیر آنها طعنه میزدند و او خود یکی از جمله شعرا بود و صدها اسطوره و افسانه به مجموعه اساطیر بیفزود. او وعاظ را سرزنش میکند که به در توانگران میروند و آنها را مطمئن میسازند که قربانیها و ادعیه آنان کارهای ناشایست خودشان و اجدادشان را جبران میکند و خود افلاطون یکی از وعاظ و متکلمان و اخلاقدانان سخت گیر بود و مانند ساوونار ولا اظهار هنر میکرد و هر گونه تظاهر و هنر نمایی را محکوم به آتش میکرد. او مانند شکسپیر میگفت که « قیاس و تشبیه همچون زمین لرزه است.» ولی خود او از اینجا به آنجا میلغزید و میپرید. او مشاجرات لفظی سوفسطائیان را سخت منکر بود ولی خود گاهی مانند سوفسطائیان استدلال میکرد. فا گه به تقلید او میگوید: « آیا کل بزرگتر از جز هست یا نه ؟ـ مسلما. و جزء از کل کوچکتر هست یا نه؟ـ یقینا. پس واضح شد که زعمای دولت باید فلاسفه باشند ؟ ـ یعنی چه ؟ ـ آن بدیهی است؛ ولی استدلال را دوباره از سر بگیریم.» طبیعت انسانی پشت سر مسائل سیاسی ایستاده است و متأسفانه برای فهم مسائل سیاسی باید از روانشناسی باخبر باشیم. «حکومت شبیه افراد خود است»؛ «به اندازه طبایع مختلفه انسانی، حکومتها نیز فرق میکند ؛ ..... دولتها از طبایع افراد تشکیل دهنده آن ساخته شدهاند» ؛ فلان حکومت که آنچنان شده است برای این است که افراد آن، آنچنان هستند. بنابراین تا مدتی که افراد خوب نداریم نباید در انتظار حکومت خوب بنشینیم و بدون این شرط هیچ تغییر و تبدیلی اساسی نخواهد بود. « چقدر ساده و خوش باورند این قوم که دایم به تعدیل و افزایش و ترکیب آشفتگیهاي خود مشغولند و خیال میکنند که با هر دوا و معجونی که به ایشان توصیه میشود درد آنها علاج خواهد شد ولی بجای بهتر شود هر روز بدتر میگردد. ..... آنها قوانین را مانند بازیچهها مورد آزمایش قرار میدهند و خیال میکنند با اصلاح قوانین میتوانند به دغلبازیها و نادرستیهای بشر خاتمه دهند و نمیدانند که در حقیقت این عمل مثل آن است سر مار افسانهای «هیدرا» را ببرند!» پس لحظهای طبیعت انسانی را که به کار برنده فلسفه سیاسی است مورد آزمایش و تحقیق قرار دهیم. به عقیده افلاطون رفتار انسان از سه منبع نیرو میگیرد: میل، هیجان، و عقل. میل شهوت و تحریک و غریزه اجزای یک کلاند؛ و هیجان و قدرت اداری و جاهطلبی و شجاعت نیز یک واحد تشکیل میدهند؛ و دانش و اندیشه و هوش و خرد نیز یکی هستند. منبع میل و شهوت در شکم است؛ که انبار نیرو و مخصوصا نیروی جنسی است . مرکز هیجان و اراده در قلب و جوش و حرارت خون است؛ در اینجا احساسات درونی و تحریکات باطنی طنین انداز میشود. مرکز عقل و دانش در سر است؛ که ناظر و بازرس امیال و شهوات است و میتواند ناخدای کشتی نفس بشود. این کیفیات و قوا در هر شخصی به درجات مختلف موجود است. بعضی اشخاص میل مجسم هستند؛ نفوس آنها حریص و ناراحت است و دائمآ در طلب مادیات هستند و همواره سرگرم مناقشاتی هستند که از این گونه طلب بر میخیزد. در آتش رقابت برای تفننات میسوزد. هر سودی که به دست میآورند در برابر هدف گریزانی که دارند نا چیز میشمرند. این اشخاص اهل پیشه و صنعت هستند. ولی مردم دیگری یافت میشوند که به منزله معبد اراده و شجاعت هستند؛ آنها فقط به خاطر فتح و پیروزی میجنگند «در راه پیروزی و برای پیروزی»؛ جنگجویی آنها بیشتر از حرص آنهاست. غرور و افتخار آنها در تملک نیست بلکه در قدرت است. لذت و سرگرمی آنها در بازار و دکان نیست بلکه در میدان جنگ است؛ این اشخاص قوای بری و بحری جهان تشکیل میدهند. بالاخره عده قلیلی هستند که خود را به تفکر و دانش سرگرم میدارند و طالب اموال دنیوی و فتح و ظفر نیستند و تنها خواهان علم میباشند. بازار و میدان جنگ را به دیگران واگذار کردهاند و خود در روشنی آرامی بخش عزلت فکری غوطه میخورند. قوه ارادی آنها پرتوی است نه شعلهای، و لنگرگاه آنها حقیقت است نه قدرت. اینها همان حکما هستند که خود را کنار میکشند و مردم از آنها استفاده نمیکنند. همچنانکه شخص برای آنکه در کارهای خود موثر و نافذ باشد باید امیال او از طرف قوه ارادی تشجیع شود و به وسیله عقل هدایت گردد، همینطور در حکومت مطلوب باید اهل صنعت تولید کنند نه اینکه آن را رهبری نمایند. قوای عقلانی و علمی و فلسفه باید تقویت و حمایت شوند و حکومت را به دست بگیرند. هر قومی بدون تسلط قوای عاقله کثرتی درهم و برهم است و مانند شهوات و امیال ،مشوش و بینظم و ترتیب است؛ مردم محتاج رهبری فلاسفه هستند همچنان که امیال و شهوات باید به روشنی عقل کار کنند. آن مدینه و مملکت رو به خرابی میرود که در آن «اگر کسی که طبعا اهل صنعت و یا تجارت است، از ثروت خود سرمست شود و بخواهد در زمره جنگجویان وارد شود یا اگر جنگجویان علی رغم بیلیاقتی خود بخواهند مشاور یا حاکم مملکت شوند.» قوای مولد در میدان اقتصادی جا و مکان دارد و مرکز جنگجویان میدان جنگ است؛ و اگر هر یک از این دو بخواهند شاغل مقامات و مناصب عمومی بشوند در غیر این محل خود گام نهادهاند. اگر سیاست به دست ناقابل آنها بیفتد حکومت را نابود خواهند ساخت. زیرا حکمرانی یک نوع علم و هنر است. باید مدت مدیدی در آن تمرین کرد تا خود را مهیا و آماده برای آن ساخت. فقط سلطان فیلسوف قابلیت اراده قومی را دارد. «تا فلاسفه به مقام سلطنت نرسند، و یا سلاطین و امرای این جهان حقیقتا و کاملا فیلسوف نشوند، و تا سیاست و فلسفه در یک وجود جمع نشود مردم بلاد و ممالک نهایتی برای مصائب و بدبختیهاي خویش نخواهند دید و من خیال میکنم که حتی جنس بشر در غیر اینصورت روی خوشی نخواهد دید». این است کلید فلسفه افلاطونی. افلاطون معتقد است که ملتی نمیتواند قوی گردد مگر آنکه به خدا معتقد باشد. یک قدرت کیهانی ساده یا یک علت العلل یا یک «پویش حیاتی» مادام که یک «شخص» نباشد نمیتواند منبع امید و رنج و فداکاری باشد؛ و نمیتوان گفت به دلهای مضطرب و نگران تسلی ببخشد و نا امیدان و مأیوسان را تشجیع و ترغیب کند. ولی یک خدای حی قیّوم میتواند چنین کاری بکند؛ همچنانکه میتواند دماغ خود پسندان و متکبران را به خاک بمالد تا از ترس او هوا و هوس خود را تعدیل کنند و بر شهوات خود مسلط باشند. ایمان به خدا موجب ایمان به بقای نفس میشود؛ امید به جهان دیگر و زندگانی دیگر ما را وادار میکند که دلیرانه با مرگ رو به رو شویم و فقدان احبا و دوستان خود را تحمل کنیم؛ اگر از روی ایمان و عقیده بجنگیم نیروی ما دو برابر میشود؛ اگر قبول کنیم که هیچ یک از عقاید قابل اثبات نیست و خدا تجسم آمال کمال و عشق و امید است و روح همچون آهنگی است که از بربط و عود بر میخیزد و با از میان رفتن آن آلت، خود نیز از میان میرود ( استدلال فایدون مانند پاسکال است) باز هم اعتقاد به خدا به ما ضرری نمیزند و برای ما و کودکان ما منافع فراوانی دارد. ماخذ: خداوندان انديشه سياسي- نشر امير كبير چهار شنبه 20 مهر 1390برچسب:دکارت,فلسفه,رنه,رنه دکارت,فلسفه دکارت, :: 16:11 :: نويسنده : faraz khanbabaei
چهار شنبه 20 مهر 1390برچسب:دکارت,فلسفه,رنه,رنه دکارت,فلسفه دکارت, :: 15:54 :: نويسنده : faraz khanbabaei
من فکر می کنم پس هستم
دکارت با شک فلسفه اش را آغاز مي كند و به دنبال آن به نظریه کوجیتو نائل می شود. او در اصل اول اصول معرفت انسانی، شک کردن در همه چیز را لازم می داند و بیان می کند «در اینکه برای آزمون حقیقت هرکس باید در طول زندگی خود، تا آنجا که ممکن است، یک بار در مورد همه چیز شک کند.»
دکارت خود بر این اصل بسیار پایدار است و همه چیز را از دیده شک می گذراند. و در تامل دوم اظهار می دارد که: « بنابراین فرض می کنم تمام آنچه می بینم باطل است، خود را قانع می کنم که از تمام آنچه حافظه سرشار از خطای من به من نشان می دهد چیزی وجود ندارد فرض می کنم که هیچ اندام حسی ندارم و جسم، شکل، امتداد، حرکت و مکان چیزی جز پندار ذهن من نیست. در این صورت چه چیزی را می توان حقیقی دانست؟ شاید تنها یک چیز و آن اینکه هیچ چیز یقینی در عالم وجود ندارد.
اما از کجا که غیر از آنچه هم اکنون مشکوک شمردم چیز دیگری وجود نداشته باشد که هیچ کس را مجال کمترین تردیدی در آن نباشد؟ آیا خدایی و یا قدرت دیگری وجود ندارد که این اندیشه ها را در ذهن من قرار دهد؟ البته چنین فرضی لازم نیست، زیرا شاید خود من بتوانم آنها را ایجاد کنم. در آن صورت، آیا خود من دست کم چیزی نیستم؟ اما من پیش از این هر گونه عضو حسی یا بدنی را از خود نفی کردم، با این همه، مرددم زیرا نتیجه چه خواهد بود؟ آیا قیام من به بدن و به حواس به حدی است که بدون آنها نمی توانم موجود باشم؟ اما من پیش از این خود را قانع کردم که اصلا چیزی در عالم وجود ندارد. نه آسمانی، نه زمینی، نه نفوسی و نه ابدانی ولی آیا اطمینان یافتم که خودم وجود ندارم؟ هرگز! اگر من درباره چیزی اطمینان یافته باشم یا صرفا درباره چیزی اندیشیده باشم، بی گمان می بایست وجود داشته باشم. اما نمی دانم کدام فریبکار بسیار توانا و بسیار تردست است که همواره تمام مهارت خود را در راه فریفتن من به کار می برد. در این صورت وقتی این فریبکار مرا فریب می دهد، بدون شک من وجود دارم و هر قدر در فریفتن من بکوشد هرگز نمی تواند کاری کند که من در همان حال که فکر می کنم چیزی هستم معدوم باشم. بنابراین، بعد از امعان نظر در تمام امور و بررسی کامل آنها سرانجام باید به این نتیجه رسید و یقین کرد که این قضیه «من هستم»، «من وجود دارم» هر بار که آن را بر زبان آورم یا در ذهن تصور کنم بالضروره صادق است.»
«من هستم» کیست؟ دارای چه صفاتی است؟ صفات را یکی یکی بر می شمریم تا ببینیم آنها چیزی هستند که در «من» موجود باشد. دکارت نخستین صفات غذا خوردن و راه رفتن را بر می شمرد اما این صفات به بدن انسان تعلق دارد و اگر بدن وجود نداشته باشد طبعا این صفات نیز وجود ندارند. صفت دیگری که به «من» می توان اطلاق کرد احساس کردن است اما احساس هم صفتی ست که به جسم تعلق دارد و بدون وجود جسم، وجود ندارد. صفت «فکر کردن» است که به «من» تعلق دارد. فکر کردن صفتی ست که تا وقتی که هستم به من اطلاق می شود. صفتی که وجود و عدمش متکی بر اجسام نیست و در هم تنیده با وجود و هستی «من» است.
دکارت در اصل نهم کتاب اصول فلسفه اش در توضیح فکر می گوید: «منظور من از فکر تمام آن چیزی است که در ما می گذرد و ما وجود آن را بی واسطه در خودمان ادراک می کنیم. به این دلیل نه فقط فهمیدن، خواستن، خیال کردن، بلکه حس کردن نیز چیزی جز فکر و اندیشه نیست. اگر بگویم: من می بینم یا راه می روم پس وجود دارم و اگر مقصودم از دیدن یا راه رفتن کار چشم یا پای من باشد، نتیجه ای که از آن می گیرم، چنان استوار نیست که نتوان در آن شک کرد. زیرا چنانکه گاهی در خواب اتفاق می افتد، شاید من فکر کنم که می بینم یا راه می روم و حال آنکه چشمانم بسته است و از جای خود حرکت نکرده ام و شاید اگر بدنی هم نداشتم، باز هم ممکن بود چنین چیزی رخ دهد. اما اگر مقصود من این است که فقط از احساس خود یا از اینکه آگاهانه در می یابم که میبینم یا راه می روم، سخن بگویم، این نتیجه گیری چنان اعتبار مطلقی دارد که تردیدی در آن نمی توان کرد زیرا این حالت دیگر به نفس من بر می گردد که تنها با احساس من یا با فکر من در اینکه می بینم یا راه می روم مربوط است.»
بنابراین «من فکر می کنم پس هستم» حقیقتی ست تردیدناپذیر که دکارت فلسفه خویش را بر آن بنا می کنند و من به این نتیجه رسیدم که می توانم بی تامل آن را در فلسفه ای که در جستجوی آنم به عنوان نخستین اصل بپذیرم و این نتیجه یعنی من فکر می کنم پس هستم نخستین و یقینی ترین چیزی است که به ذهن کسی که به روش منظم فلسفی می پردازد، خطور می کند.
اولین و یقینی ترین حکم وجودی است. دکارت قصد آن ندارد که فلسفه خویش را بر مبنای یک اصل منطقی انتزاعی بنا کند. علی رغم چیزهایی که بعضی از منتقدان وی گفته همّ او صرفا متوجه ذوات یا ماهیات ممکن، نیست بلکه همّ او بیشتر معطوف به واقعیت موجود است و اصل اولیه او قضیه ای وجودی است.
تفاسیر و نتایج حاصل از کوجیتو
دکارت به عنوان موسس فلسفه جدید است و نظریه کوجیتو اش سرآغاز مباحث جدیدی در فلسفه است و این نظریه تفاسیر مختلفی را بدنبال داشته است، که به اختصار به آن می پردازیم.
برخی از مفسیرین روح قضیه کوجیتو و پیام فلسفی آن را دست یابی به استقلال در تفکر دانسته اند. گویی دکارت با این نظریه خودش را از بند اندیشه تقلیدی و به عبارتی مرجعیت کلیسایی رها کرده است. زیرا که بدون تکیه بر امر خارجی و با تکیه بر خود، خود را اثبات کرده است و یقینی ترین اصل فلسفه اش را در درون خود قرار داده و سرمنشا هر چیز من انسان دانسته است.
تفسیر قابل توجه دیگری که توسط یکی از مفسران دکارت یعنی ماگنوس ارائه شده است تقدم فکر بر حیات و هستی عینی است. با قضیه کوجیتو تفکر از حیات و هستی مستقل می شود. مضمون قضیه کوجیتو این است که فکر یا شعور و ادراک در راس قله هستی قرار می گیرد. اینکه در راس همه چیز تفکر و شعور انسان قرار دارد.
تفسیر مهم دیگری که بر کوجیتو وجود دارد نگاه هیدگر به کوجیتو است اینکه بنا بر رای هیدگر انسان پس از قضیه کوجیتو انسان به عنوان مفسر هستی قلمداد شده است. هیدگر در جلد چهارم کتابی که در شرح فلسفه نیچه نوشته می گوید: در قضیه کوجیتو سوژه و ابژه مقابل هم قرار می گیرند. سوژه در اصل لاتینی به معنی زیربنا و بنیاد و اساس هستی است از زمان دکارت به بعد، من متفکر تبدیل به موضوع می شود و این آغاز اومانیزم جدید است.
هیدگر تفسیر خود را چنین ادامه می دهد که موضوعیت انسان در فلسفه دکارت به یک نتیجه مهم می رسد و آن اینکه همه چیز از دیدگاه انسان معنا پیدا می کند. همه چیز ابژه و مورد توجه و متعلق شناخت انسان می شود. فقط انسان سوژه و موضوع و تعیین کننده است در این نگرش موجودات جهان، تصویر و تمثلی از طرز تلقی انسان نسبت به آنهاست. معنای موجودات همان است که انسان در می یابد و عالم هستی همان می شود که انسان می خواهد. این مطلب به معنی نفی حقیقت و واقعیت موجودات نیست بلکه به این معناست که حقیقت موجودات همان است که انسان برای آنها تعیین می کند.
|
آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان |
|||
![]() |